Sunday, December 12, 2004
گل یاس
گل یاس لطیف من.
هرچند که پرپر عشق توام اما نگذار بخشکم
گل بارون زده من / گل یاس نازنینم
می شکنم؛پژمرده می شوم / نگذار اشکاتو ببینم
ای گل شکسته ساقه / گل پرپر
که به یاد هجرت پرنده هایی
توی بغض مبهم چشمات می بینم
که به فکر یه سفر به انتهایی
یک شنبه 22/9/83 تهران
Thursday, November 25, 2004
نمیدونم
سلام....نمیدونم کیا این وب لاگ رو میخونن....
نمیدونم کیا منو میشناسن...و تا چه حدی؟
به هر حال دوست دارم روال نوشتن تو این وبلاگ رو عوض کنم....0
میخوام یک سری متن رو بنویسم که 0
شاید حرف های زیادی رو زدم از روزگارهای قریب
.....
نمیدونم کی این متن رو میخونه....0
خیلی خودمو تنها احساس میکنم..........خیلی!0
نمیدونی چقدر!0
دوست دارم کسی هم دور و برم نبود...0تنها تو یک کوهستان زیبا زندگی میکردم.....0
دامنه یک کوه ... که با درخت های کاج و صنوبر نه به طور کامل ....پوشیده باشه...
کمی پایین تر هم...دریاچه ای آروم....و بزرگ...
...........
یک ترانه از سیاوش رو زمزمه میکنم:0
دلم دل تنگه و مهر تو ميخاد
دلم رو در پي غمها نذاري
ميام تنها توي قلبت ميشينم
منو قلبت رو جايي جا نذاري
....
و این یکی!!0
...........
من گرفتار سنگيني سکوتي هستم که گويا قبل از هر فريادي لازم است
.....
سرما زده و سوز ه و پاييز فراري
در حسرت روزهاي بهاري بق کرده قناري
اجاق خونه مي سوزه و سرده ببين سرما چه کرده ! 0
اي واي از اون روزي که گردونه به کام ما نگرده
يخ بسته گل گلدون ها انگار
طوفان طبيعت رو ببين کرده چه بيداد
برگي ديگه نيست روي درختها سرماست فقط ميون حرفا
هر چي که بوده توي طبيعت قايم کرده يکي ميون برفا
در حسرت روزهاي بهاري بق کرده قناري
....
اینجا هم یک کلیپ از بیژن گذاشتم
http://www.taranehha.com/flashf/bijan3.html
اگه حوصله داشتین واسم کامنت بذارین.....
ممنون میشم.....تنهام
Thursday, November 11, 2004
تنها
سلام دوستان عزیز
همه شب نالم چون ني(كاروان) شعر از رهي معيري
با صداي جاوداني استاد بنان
همه شب نالم چون ني ، كه غمي دارم
دل و جان بردي ، اما نشدي يارم
با ما بودي ، بي ما رفتي.
چون بوي گل به كجا رفتي؟
تنها ماندم ، تنها رفتي
چون كاروان رود...
فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم ، خون مي بارم
فتادم از پا به ناتواني
اسير عشقم ، چنان كه داني
رهائي از غم نمي توانم
تو چاره اي كن كه ميتواني
گر ز دل برآرم آهي
آتش از دلم خيزد
چون ستاره از مژگانم
اشك آتشين ريزد.
چون كاروان رود
فغانم از زمين
بر آسمان رود
دور از يارم خون مي بارم
نه حريفي تا با او غم دل گويم
نه اميدي در خاطر كه تو را جوبم
اي شادي جان ، سرو روان،
كز بر ما رفتي،
از محفل ما ، چون دل ما
سوي كجا رفتي؟؟
تنها ماندم ، تنها رفتي
چو ن بوي گل به كجا رفتي؟؟
به كجائي غمگسار من
فغان زار من بشنو...... باز آ
از صبا حكايتي از روزگار من بشنو
باز آ ..... باز آ..............سوي رهي
چون روشني از ديده ما رفتي
با قافله باد صبا رفتي
تنها ماندم ، تنها ماندم.......
Friday, October 15, 2004
ترانه ساز
سلام دوستای مهربون...
این یکی از ترانه های معروف فریدون....از کاست غریبه
حرف های دلمه
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصل به موهای تو سنجاق شقائق
آهای ای گل شب بو
آهای گل هیاهو
طعنه زده چشم های تو به چشم های آهو
دلم لاله عاشق
آهای بنفشه تر
نکن غنچه قلبم رو تو پرپر
من که دل به تو دادم
چرا بردی ز یادم
بگو با من عاشق چرا برات زیادم؟..
آهای صدای گیتار
آهای قلب رو دیوار
اگه دست روی دستام نذاری....خدا نگهدار
خدا نگهدار
دست یاس پر احساس آی مریم رازم
تا آن روزی که نفسم بزنه....ترانه سازم.....
ترانه سازم
جمعه 24 مهرماه....
Friday, October 01, 2004
قصهء رنگ پریدهء خون سرد
من ندانم با که گویم شرح درد:
قصهء رنگ پریدهء خون سرد؟
هر که بامن همره و هم پیمانه شد،
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد.
قصه ام عشاق را دلخون کند،
عاقبت خواننده را مجنون کند.
آتش عشق است گیرد بر کسی
کاو ز سوزعشق ،می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یادم می آید مرا کز کودکی
همره من بود همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر و بد خواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی،
سیرها میکردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر ،
اندرو هر گونه حسن و زیب و فر.
هر نگاری رو جمالی خاص بود
یک صفت،یک غمزه و یک رنگ سود،
هر یکی محنت زدا ،خاطر نواز،
شیوهء جلوه گری را کرده ساز،
هر یکی با یک کرشمه ، یک هنر،
هوش بردی وشکیبایی زه سر.
هر نگاری را به دست اندر کمند،
می کشیدی هر که افتادی به بند.
بهر ایشان عالمی گرد آمده،
محو گشته،عاشق و حیرت زده.
من که دراین حلقه بودم بی قرار،
عاقبت کردم نگاری اختیار.
مهر او بسرشت با بنیاد من،
کودکی شد محو، بگذشت آن زمن.
رفت از من طاقت و صبر و قرار،
باز میجستم همیشه وصل یار.
هر کجابودم ، به هر جا می شدم،
بود آن همراه دیرین در پی ام.
من نمیدانستم این همراه کیست،
قصدش ازهمراهی در کار چیست؟
بس که دیدم نیکی و یاری او،
کارسازی ومدد کاری او،
گفتم: ای غافل ببیاد جست او
هر که باشد دوتارت دست او.
شادی تو ازمددکاری اوست،
باز پرس ازحال دیرینهء دوست.
گفتمش:ای نازنین یار نکو،
همرها،توچه کسی؟آخر بگو
کیستی؟ چه نام داری ؟ گفت: عشق.
چیستی که بیقرار؟ گفت :عشق.
گفت: توچونی؟ حال تو چون است؟من
گفتمش:روی تو بزداید محن
تو کجایی؟ من خوشم؟ گفتم: خوشی،
خوب صورت،خوب سیرت دلکشی!
به به از کردا ر و رفتار خوشت!
به به از این کردار و رفتار خوشت!
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی،
خیر بینی ،باش در پایندگی!
باز آی و ره نما،در پیش رو
که منم آماده و مفتون تو.
درو افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم، بدی نی ، بیم نی.
در پی او سیر ها کردم بسی
از همه جز او نمی دیدم کسی.
چون که در من سوز او تاثیر کرد
عالمی در نزد من تغییر کرد.
عشق، کاول صورتی نیکو داشت،
بس بدیهاعاقبت در خوی داشت،
روز درد وروز ناکامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید.
ناگهان دیدم خطا کردم ، خطا،
که بدو کردم ز خامی اقتدا
آدم کم تجربهء ظاهر پرست،
زآفت و شر زمان هرگز نرست
من زخامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی نصیب!
در پشیمانی سرآمد روزگار،
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانو تفکر برده پیش،
محو گشته در پریشانی خویش،
زار مینالیدم از خامی خود،
در نخستین درد و ناکامی خود.
که چرا بی تجربه بی معرفت،
بیتامل،بیخبر،بی مشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم،
از چه آخر جانب او تاختم؟
دیدم ازافسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود.
چاره ای میجستم تا که گردم رها
زان جهان درد و طوفان بلا.
سعی می کردم به هر حیله شود،
چارهء این عشق بد پیله شود.
عشق کز اول مرا در حکم بود،
آنچه میگفتم بکن، آن می نمود
من ندانم چه شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم کزو گردم رها،
در نهان بامن می گفت این ندا:
بایدت جویی همیشه وصل او
که فکنده است او ترا در جست و جو
ترک آن زیبا رخ فرخنده حال
از محالات است،از محالات است از محال.
گفتم ای یار من شوریده سر
سوختم درمحنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای،
این چه کاراست،اینکه با من کردی؟
چند داری جان من در بند،چند؟
بگسل آخر از من بیچاره بند.
هر چه کردم لابه و فغان و داد
گوش بست وچشم بر هم نهاد.
یعنی: ای بیچاره باید سوختن،
نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سره تسلیم پیش
تا سوزه من بسوزی جان خویش.
چون که دیدم سرنوشت خویش را،
تن بدادم تا بسوزم در بلا.
مبتلا را چیست چاره جز رضا،چون نباید راه دفع ابتلا؟
این سزای آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را.
سالها بگذشت و در بندم اسیر،
کو مرا یک یاوری کو دستگیر؟
می کشد هر لحظه ام در بند سخت،
او چه خواهد از من برگشته بخت؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه!
آه از این عشق قوی پی آه ! آه!
کودکی کو!شادمانی ها چه شد؟
تازگی ها،کامرانی ها چه شد؟چه شد آن رنگ منو آن
حال من؛محو شد آن اولین آمال من
شده پریده،رنگ من از رنج و درد
این منم رنگ پریده خون سرد.
عشقم آخر در جهان بد نام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد،
وه! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا باجلوه مفتون داشت او.
نه مرا غمخواری نه هیچ یار.
مفزاید درد و آسوده نیم،
چیست این هنگامه، آخر من کیم؟
که شده مانندء دیوانگان
میروم شیدا سر و شیون کنان.
میروم هرجا، به هر سو،کو به کو،
خود نمیدانم چه دارم در جست و جو.
سخت حیران می شوم در کار خود،
که نمی دانم ره و رفتار خود.
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاه گریزان میشوم.
زشت آمد درنظر ها کار من،
خلف تفرت دارد از گفتاره من
دور گشتند از من آن یاران همه،
چه شدند ایشان، چه شد آن هم همه؟
چه شد آن یاری که از یاران من،
خویش را خواندی ز جانبازان من؟
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامت گو بدند و ضد من.
چه شد آن یار نکویی کز صفا
دم زدی پیوسته با من از وفا؟
گم شد ازمن، گم شد از یاد او،
ماندند برجا قصهء بیداد او.
بی مروت یارمن ،ای بی وفا،
بی سبب ازمن چرا گشتی جدا؟
بی مروت این جفاهایت چراست؟
یار، آخرآن وفاهایت کجاست؟
چه شد آن یاریی که با من داشتی
دعوی یک باطنی و آشتی؟
چون مرابیچاره و سرگشته دید
اندک اندک آشنایی را برید.
دیدمش،گفتم: منم ، نشناخت او،
بی تامل روز من برتاخت او.
مرحبا برخوی یاران جهان!
مرحبا برپایداریهای خلق،
دوستی خلق و یاریهای خلق!
بس که دیدم جور از یاران خود،
من شدم رنگ پریده، خونه سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد.
وای بر حال من بد بخت ! وای!
کس به درد من مبادا مبتلای
عشق با من گفت: زجا برخیز ،هان!
خلق را ازدرد بختی رهان!
خواستم تا ره نمایم خلق را،
تا زنا کامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان، رفتارشان،
منع می کردم من از پیکارشان،
خلق صاحب فهم ،صاحب معرفت
عاقبت نشنیدند پندم ،عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلق م آخر بس ملامتها نمود.
سرزنش ها وحقارت ها نمود
با چنین هدیه ای مرا پاداش کرد،
هدیه ،آری،هدیه ای از رنج و درد،
که پریشانی من افزون نمود.
خیر خواهی راچنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند ،
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آنکس که دانا می نمود،
نفرتش از حق و حق آرنده بود.
آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آنکه کمتر قدر تو داند درست،
در میانخویشان و نزدیکان توست
الغرض این مردم حق نشناس
بس بدی کردند بیرون از قیاس،
هدیه ها دادندم از درد و محن
زان سراسر هدیهء جانسوز،من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن رنگ پریدهء خون سرد
مرحبا برعقل کردار و خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق!
مرحبا برآدم نیکو نهاد
حیف ازاوایی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند، خوب!
خوب دادعقل را دادند ،خوب!
نور حق پیداست، لیکن چشم خلق کور،
کور را چه سود پیش چشم نور؟
ای دریغا از دل پر سوزه من
Wednesday, September 29, 2004
هجران
سلام دوستای خوبم...هیچی نمیتونم بگم...
قطره قطره اشک های تنهایی و عشق نثار خاک پایش.........
.................عید همه شما پاکان مبارک.................
وصال دوست گرت دست میدهد یک دم...برو که هر چه مراد است در جهان داری
...............................................................
...............................................................
مانده ام با غم هجران نگارم چـه کنـم .... عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم
چشم آلوده کجـا ديــدن دلـدار کجـا .... چشم ديـدار رخ يار ندارم چــه کنم
با نگاهی بگشـا عقده ديريــن مرا .... کز فراغت گره افتاده به کارم چه کنم
جلوه ای کن که دمی روی نکویت نگرم .... گرچه لایق نبود دیده تارم چه کنم
اشک می ریزم و با غصــه دل همراهـم ... که ز هجران تومن اشک نریزم چه کنم
طوق بر گردن من رشتـه عشــق تو بود .... تا کشاند به سـر چوبه دارم چه کنم
غربت
يکشب آمدی از راه، شب که نه، غروبی بود
ديدمت دلم لرزيد، اين شروع خوبی بود
چشمهايت انگاری چشمهی نجابت بود
- آمد او - به خود گفتم: آنکه توی خوابت بود
چشمهات میگفتند: عاشقی نخواهی کرد
دور میشدم گفتی: صبر کن! ببين! برگرد
عاشقانه خنديدی، دستمان به هم پيوست
کوچای که خلوت قشنگی داشت يادت هست
کوچه ای که بافتش قديمی بود
و هميشه میگفتی: خلوتش صميمی بود
با بهانهی باران، چشمهايمان تر بود
کوچه؛ من؛ تو؛ باران، آه !، راستی که محشر بود
با تو خلوت شب را خوب زير و رو کرديم
تازه اول شب بود، زود بود برگرديم
میروی سفر گفتی گر چه دور خواهی شد
زود باز میگردی، کاش باورم میشد !
در کنار تو آنشب مملو از سخن بودم
فکر میکنم گاهی: آنکه بود، من بودم؟
آنکه شعرها میخواند، آنکه التماست کرد:
میروی برو ... اما، کمی زودتر برگرد
بیجواب گم میشد سايهات ميان شب
تا سپيده باريديم: من و آسمان شب ...
بعد رفتنت ماندم در هجوم تنهايی
حس مبهمی میگفت: میروی نمیآيی
... بیتو میکشم بر دوش کولهبار غربت را
پرسه میزنم تنها کوچههای خلوت را
خسته از دل تنگم بر میآورم آهی
بعد بیتو میخوانم شعر «کوچه» را گاهی
آه ! با من ِبیتو کوچهها همه سردند
نيستی چه میدانی؛ با دلم چهها کردند؟
سادهلوحیام را باش؛ هر کسی که میآيد
با خودم میانديشم: اين يکی تويی شايد
کوچهای که يادت هست، بیعبور دلگيراست
خواب ديدهام يکشب میرسی ولی دير است
Friday, September 24, 2004
تنها ميشم
بمون نرو تنهام نزار
براي چشم خيس من
يه راه چاره ای بزار
اگه بري دق می کنم
تمام اين گريه ها رو
نذر دقايق مي کنم
هر چي گل شقايقه
قربوني رات می کنم
براي با تو موندنم
راز و نيازا می کنم
ببين بازم از تو مي گم
بارون چه نم نم ميزنه
چشمای خيس و تر من
از عشق تو دم ميزنه
بارون برام ساز ميزنه
رو سقف اين شکسته دل
غبار ماتم می شينه
تو لحظه هاي واپسين
بشين يه دم منو ببين
که بی تو تنهام مي ميرم
اگر که من آه مي کشم
عشقمو فرياد می کشم
واسه اينه که دوست دارم
بزار که تنها نمونم
بزار که تنها نمونم
متن از خانم آزادی نژاد
جمعه سوم مهر سال 1383
Monday, September 20, 2004
نيروي عشق
گاهي در خلوت تنهاييمون وقتي بارون غم پنجره سكوت خستگيهامونو نمناك ميكنه.
وقتي طوفان بي پناهي داره از پا درمون مياره .
وقتي دلمون زير فشار سختيها به گريه پناه مي بره
شايد وسعت دريا بتونه كمي اروممون كنه
دريا
با اون ارامش خيالي هنگامي كه فرياد دردهاش موجي ميشه وهراسون به ساحل پناه مي بره
گويي دنبال گمشده اي ميون صخره ها رو جستجو ميكنه
شايد غربت و انتظار كوير كمك كنه تنهايي خودمونو فراموش كنيم.
نگاه كوير ترانه بارون رو زمزمه ميكنه
باروني كه زخمهاي كهنه و عميقشو التيام بده
شايد دريا هيچ وقت گمشدشو پيدا نكنه
شايد كوير تا هميشه در انتظار بارون زخمهاي جديدتري رو تجربه كنه
ولي قدرتي جادويي اجازه نميده خستگي دريا و تنهايي كوير از پا درشون بياره
نيرويي كه در تلخ ترين لحظات شيريني رسيدن رو به يادشون مي ياره
نيروي عشق
Saturday, September 18, 2004
هشدار سبز
* كاش بياييم برای بی پناها سايبون باشيم
با دلای دل شكسته كمی مهربون باشيم
* كاش بياييم به باغبونا كمی حرمت بذاريم
احترام دلای شكسته رو نگه داريم
* كاش به مهربونترا دينمون رو ادا كنيم
سهم خوشبختی مون رو وقف بزرگترا كنيم
* كاش يه كاری بكنيم كه خستگی ها در بشه
مرهمی بشيم كه زخم آدما بهتر بشه
* كاش كه شاخه ی درخت زندگی رو نشكنيم
هفته ای يه بار به باغبونامون سربزنيم
* كاش كه پاك كنيم تمام اشكايی كه جاريه
خوب نگه داريم چيزی كه واسه يادگاريه
* كاش دس پرنده های بی پناه رو بگيريم
توی آسمون بريم دامن ماه رو بگيريم
* كاش با مهربونی مون غصه ها رو كم بكنيم
رشته های عشق رو تا هميشه محكم بكنيم
* كاش بشينيم پای صحبت اونا كه بی كسن
اگه درد دل كنن به آرزوشون ميرسن
* كاش تو عصری كه همش سنگيه و آهنيه
بگيم از چيرايی كه خوبه ولی رفتنيه
* كاش هنوز دير نشده قدر هم رو خوب بدونيم
نكنه دير بشه تا ابد پشيمون بمونيم
* كاش كه اين يه جمله هيچ موقع ز يادمون نره
آدمی چه بد باشه چه خوب باشه مسافره
مريم حيدرزاده
Monday, September 13, 2004
افسوس!!!
لحظاتی است که در باد فریاد میزنم
هق هق می کنم و اشک می ریزم
آه می کشم و تو....
و باز هم حسرت ..................
کوچه دراز است ،هوا مه آلود
من در این سوی کوچه....
تو در آن سو...
باد شدیدا می وزد
مه صورتم را محو می کند و
طنین صدایم را گنگ و خسته
و تو مرا نمی بینی...
و صدایم را نمی شنوی.
و فریادهایم، هق هق ام.... و اشک هایم
همه با باد می روند.
دیگر وقتی نمانده.......... کوچه دراز است و بی عبور.
و تو قبلا گفته بودی....
کوچه انتها ندارد.
و من تازه باور کردم..........
افسوس!!!
Monday, September 06, 2004
برگ
مثل برگي خشك تنها
روي شاخه موندم اينجا
حيرونم
توي چنگ وحشي باد
بردم از خاطر و ازياد
بپوسم
همه ي روزاي من
قصه بودن من توي آينه دلها
مثل شب سياه و سرده
مثه ابرا رنگ درده
***
تو شتاب لحظه ها
من با خودم يكه و تنهام
ميدونم
همه ي روزاي من قصه بودن من توي آينه دلها
مثل شب سياه و سرده
مثه ابرا رنگ درده
مثل يه غروب تنها كه ميشينه پشت ابرا
يه سكوت...
توي اين بيهودگي ها
لحظه ها رو ميشمارم
انتظار...
Friday, August 27, 2004
آرش كمانگير
تكه اي از شعر نوي آرش كمانگير سروده شاعر معاصر سياوش كسرايي را در زير براي همه دوستان عزيزم مي آورم . اميدوارم كه مورد پسند قرار گيرد.و
........................................
گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته اي بس نكته ها كاينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهاي گل
دشتهاي بي در و پيكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي عِطر خاك باران خورده كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن ، رفتن ، دويدن
عشق ورزيدن
در غم انسان نشستن
پا به پاي شادمانيهاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن ، كار كردن
آرَميدن
چشم اندار بيابانهاي خشك و خسته را ديدن
چرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
همنفس با بلبلان آواره خواندن
در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن و رهانيدن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاهگاهي
زير سقف اين سفالين بامهاي مَه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي بارانها شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بام ديدن
يا شب برفي
پيش آتشها نشستن
دل به رؤياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي ، آتشگهي ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر كران پيداست
ور نه خاموش است و خاموشي گناه ماست
زندگي را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
جنگلي هستي تو اي انسان
جنگي اي روييده آزاده
بي دريغ افكنده بر روي كوهها دامان
آشيانها بر سرانگشتان تو جاويد
چشمه ها در سايبانهاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگزار آتش
سر بلند و سبز باش اي جنكل انسان
زندگي را شعله بايد بر فروزنده
شعله را هيمه سوزنده
آري آري زندگي زيباست
زندگي ، آتشگهي ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر كران پيداست
ور نه خاموش است و خاموشي گناه ماست
Wednesday, August 25, 2004
آسمان ديده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان در شب کاغذ ها
پنجه هايم جرقه می کارد
شعر ديوانه ی تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
که همين دوست داشتن زيباست
از سياهی چرا هراسيدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند
عطر خواب آور گل ياس است
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم . . . تــو . . . پای تا سر تو
زندگی که هزار باره بود
بار ديگر تــو . . . بار ديگر تو
بس که لبريزم از تو ميخواهم
بروم در ميان صحراها
سر بسايم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج درياها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
که همين دوست داشتن زيباست
Monday, August 23, 2004
چند نصيحت از بزرگان
به نام حق
.نهال دوستي واقعي آهسته رشد مي کند.
.بزرگتر از آرامش فکر هيچ خوشبختيي نيست.
.سخت نگيرييد بر غم ها و نگراني هاي خود بخنديد تا ببينيد چگونه دود مي شوند و به هوا مي روند.
.هر وقت بتوانيم بعد از شکست لبخند بزنيم شجاع خواهيم بود.
.مايوس مباش زيرا ممکن است آخرين کليدي که در جيب داري قفل را بگشايد.
.اگر تو را دشمني مي باشد دلتنگ مشو که هر که را دشمني نباشد بي قدر و بها مي باشد.
.براي کسي که آهسته و پيوسته راه مي رود هيچ راهي دور نيست.
.زندگي خيلي جدي تر از آن است که بخواهيد درباره اش جدي صحبت کنيد.
.بهترين درمان براي قلب هاي شکسته اين است که دوباره بشکند.
.بهترين انتقام ها فراموشي و بخشش است.
.عالي ترين سلاح براي مغلوب کردن دشمن خونسردي است.
. عشق کد زندگي ست.
.عاشق شدن هنر نيست عاشق ماندن هنر است.
.زندگي به سه چيز پايدار است:اميد ، صبر و گذشت کسي که هر يکي از اينها را داشته باشد هرگز فرو
نمي ريزد.
.صبر کليد پيروزي است.
.اين شکست ها هستند که مو فقيت ها را جذاب مي کنند.
. هميشه اميد داشته باش چون هميشه فردايي هست.
. شوخي شوخي به گذشته ها نگاه کنيد و جدي از آنها درس بگيريد.
. دوست آن نيست که يک دل به صد يار دهد دوست آن است که صد دل به يک يار دهد.
.محبت خرجي ندارد در حالي که مي تواند همه چيز را خريداري کند.
.انسان تا زماني که طعم تلخي ها را نچشد معناي خوشبختي را درک نمي کند.
.غرور انسان را نابود مي کند.
.رازت را به کسي نگو ! وقتي خودت نمي تواني آن را حفظ کني چگونه از ديگران انتظار داري که
آن را برايت حفظ کنند؟
.از زندگي از آنچه آرزويش را داريم تنها آنچه به ما مي رسد كه خواستيم بدستش بياوريم.
روزگار غريبيست نازنين
و در روزگاری كه قيمت عشق را به حراج يأس فروختند، كدامين تير خصم به سوی مرغ عشق نشانه رفت و كدام زشت جامه، گل های بهاری را چيد؟!
و در روزی كه خنده ها همه از روی رياست؛ و گل های ياس همه تشنه و مرغ عشق ها خسته از پرواز. و به آن زمان كه عصمت گل نايابيست و نسيمی نيست كه بويی از صداقت و مهر را به خانه ها آورد.
بازارهای داغ دروغ، نگاه های پر كينه، چشم های شهوت و سينه های مالامال از حسد. قلب های تهی از عشق و دست های آلوده به گناه.
و گذر كاروان عمر از ميان باغ های سوخته و درختان بی ثمر و چاه های خشكيده.
چه سود كه ما را بال پرواز نيست و صد افسوس كه روح كوچكمان گنجايش اين همه محبت و عشق را نداشت.
برای شادی روح عشق فاتحه ای نمی خوانی؟
Friday, August 20, 2004
بودن
ز بودن سخن گفتی
ز بودن ما در اين کوير بی پايان
ز اشکهای شوق يافتن
گفتی ز عشق
گفتی ز باغ دل ما
ز روييدن عشقی سرخ
در دياری که روييدن گل، سراب است
گفتی ز تنهاييمان
در اين جنگل سرد
و گفتی از آن غروب غمگين
وز بوی تلخ جدايی
تو گفتی ای الهه نور
ز عشق شب شکن ما
تو گفتی
و کلامت سخن عشق بود
زندگی صدای سخن عشق است
زندگی جاده ای است که اگر هدف نداشته باشی سرگردون میشی و
ازجاده اصلی میزنی به خاکی و یک ادم بی هدف نه می تونه
عاشق باشه و نه عاقل و از مسیر زندگی خارج میشه...
و می تونه زندگی درخته باشه و یا
رود یا چشمه ویا دریا و یا........ میتونیم زندگی رو به هر چیزی مثال بزنیم
.....................
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
Thursday, August 19, 2004
عطر بهار نارنج
بوي اميد آورد عطر خوش بهاران
نقش بهشت دارد دامان كوهساران
در باغ خوشه خوشه نيلوفران رنگين
گل دسته دسته دسته نه ده نه صد هزاران
شبنم نگين نشانده است در چشم مست نرگس
رخسار لاله غرق است در بوسه هاي باران
خود بانگ زندگانيست در كوه و دامن دشت
آهنگ عندليبيان آواز آبشاران
چون از نسيم رقصد گيسوي بيد مجنون
لرزد به سينه از عشق دلهاي بي قراران
نقشي ز آسمان است در شام پر ستاره
پيش از طلوع خورشيد صحن شكوفه زاران
در بستر چمن ها از بهر خواب نوشين
لالايي لطيفيست آواي جويباران
در كوي گلفروشان گر پا نهي به گلگشت
گل دسته دسته بيني در دست گلعذاران
از باغ هاي شيراز عطر بهار نارنج
آرد پيام مستي بر جان هوشياران
در شامهاي مهتاب عشاق كوچه گردند
آواز عشق خيزد از ناي رهگذاران
چون خوشه يي معلق بر داربست ديدم
باز آمدم به خاطره احوال سربداران
اي گل بيا بهارست بر تخت سبزه بنشين
تا بر تو گل فشانم در حال بوسه باران
به ناگهان
عشق را مي گويم
بسان بهمني
غلتان
و صاعقه اي
رخشان
مي آيد
با هزاران لهجه
تا هم آواز قناري شود
و در آينه اي به وسعت ملكوت
سيماي ازلي خود را بنگرد
Monday, August 16, 2004
بازم بارون!!!!!!
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها ايستاده :
در گذرها ...رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند اين سو و آن سو
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی
يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان:
کودکی دهساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زيبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابی
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهای درختان
چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان
چشمه ها چون شيشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ريزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دوپای کودکانه
می پريدم همچو آهو
می دويدم از سر جو
دور می گشتم زخانه
می پراندم سنگ ريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله
می کشانيدم به پايين
شاخه های بيدمشکی
دست من می گشت رنگين
از تمشک سرخ و وحشی
می شنيدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
راز های زندگانی
هرچه می ديدم در آنجا
بود دلکش ، بود زيبا
شاد بودم
می سرودم :
" روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان !
" اين درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان !
" روز ! ای روز دلارا !
گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "
اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران
جنگل از باد گريزان
چرخ ها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت می زد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از ميانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می زد بی شماره
گيسوی سيمين مه را
شانه می زد دست باران
باد ها با فوت خوانا
می نمودندش پريشان
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا
بس دلارا بود جنگل
به ! چه زيبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه
بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
می شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی ،پند های آسمانی
" بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا !
Friday, August 13, 2004
به اونايي كه دوسشون دارين
بهترين دوست اون دوستيه كه بتوني باهاش روي يك سكو ساكت بشيني و چيزي نگي و وقتي ازش دور ميشي حس كني بهترين گفتگوي عمرت رو داشتي
به اندازه كافي اندوه داشته باشي تا يك انسان باقي بموني و به اندازه كافي اميد تا خوشحال بموني
عشق بورزيد تا به شما عشق بورزند
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
عشق چيست؟
عشق دانش است . دانش و فرهنگ است توامان و آن كس كه از اين دو بي بهره است تواناي عشق ورزيدن ندارد عشق دلپذير ترين جهان بيني آدمي است آن جهان بيني نجيب و جليل كه از آغاز تاريخ انسان تا كنون جانهاي شيفته بسياري براي بر پاداشتن جهاني شايسته و بايسته ي آن كوشيدند و جان باختند
و هر انسان
براي هر انسان
برادريست
روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند
قفل افسانه اي است و قلب براي زندگي بس است
عشق فروتن است عشق فروتني است از ياد نبريم كه درسرتاسر زندگي خود هرگاه به انسان والايي شايسته ي عشق برخورده ايم نخستين خصلت برجسته اي كه در او يافته ايم فروتني او بوده است و هر قدر درجه ي دانش و فرهنگ وي بالاتر به همان نسبت فروتني او نيز افزونتر است
پس عشق را با اين نخستين خصلت بزرگ و خجسته مي توان بازشناخت عشق نيكي است عشق همه ي نيكي هاي جهان را در خود جمع دارد و به همين سبب نيرومند است به سبب همين نيرومندي است كه مهربان و ايثارگر است و به عكس دمي به اين سنگين دلان و ستمكارگان افسار گسيخته ي سرتا سر جهان بنگريد كه سنگين دلي و ستمكارگي آنان به رغم نيرومندي ظاهريشان حاصل ضعف و پلشتي آنهاست
Monday, August 09, 2004
...به هر عابری سلام کنيم
عشق را وارد کلام کنيم
Wednesday, August 04, 2004
چه هستم من...
چه هستم من؟ نميداني چه بودم من؟ نميخواهم بداني يا بداندكس
گذشته…. آه شيرين بود
چه روياهاي زيبايي كه در گل خواب دوشين بود
به غير از دست تو ، شايد
نميخواهم كسي اين حقه سر بسته را دستي بيالايد
ولي آيا …. چه هستم من؟
××××××××××××
گره بر سفره تقدير انسانم
به دندانم چو بگشايي
هميشه تشنه نانم
غريبي مانده درشهرم
--چه شهري؟ –
ساكت و خاموش وگردآلود
به روي پلك غمگين درختانش
نشسته لايه اي ازدود
و من اينجا هميشه با خودم قهرم
غريبي مانده در شهرم
××××××××××××××
چه هستم من؟
به گلداني شكسته در ته گلخانه ميمانم
كه خوار بيگل وتنها
تمام آرزوها در دلم مدفون –
هميشه در ته گلخانه ميمانم
شكسته قايقي آماده غرقم
و همچون بادبادك پارهاي اينك
اسير پنجه هاي سيمي برقم
نميداني چه هستم من
نميفهمي چرا درهاي شادي را به روي خويش بستم من
×××××××××××××××
خودم ميخواهم اما سبز باشم
نور باشم
رود باشم
شور باشم
ازفريب و حيله هاي خائنانه دور باشم
كور باشم هاي اي دلبند
اگر من ريشه افسوس را امشب نخشكانم
به جام باده مستانهات سوگند- ايدلبند –
ميدانم كه ميآيي
و عهدي بسته ام با دل
همان باشم كه ميخواهي.
بلبل عاشق
بلبل فرود آمد و جلو رفت تا راحت تر بتواند درد هاي او را ببيند ، از اين صحنه زوال دل كوچكش به درد آمده بود - با چشماني اشكبار گفت : تمام دوستانت در حواشي باغ ها و پار كها گل هاي سرخ و زيبا زينتشان كرده اما تو ..... چرا ؟
بوته خشكيده گل سرخ گفت : عجله كن براي سيراب كردن من حتي يك لحظه هم تاخير صواب نباشد
بايد خارهاي من كه از شدت خشكي چنان تيز و بي رحم بر سر شاخه هايم كابوس وار روييده اند از گرمي و حرارت بدن تو شرمشان آيد و جايشان را گلهاي زيبا معامله كنند - چيزي كه مدتها آرزوي من بوده است
بلبل ما فكرش را كرده بود هيچ راهي براي او نمانده بود جز آنكه آنچه در فكرش مي گذشت را عملي كند ، براي او كه فرصت تجربه كردن عشق را پيدا كرده بود اين كار نه تنها دردناك كه برايش لذت بخش بود او حالا عاشق بود كه فرصت پيدا كرده بود به ديگران نيز ثابت كند
Tuesday, August 03, 2004
گل باغ زندگيم!
"......."
درسكوت شب از برايت شعر ها ميسرايم تا بر تو آشكار سازم سر عشقم را
شبانگاهان كه در سكوت و تنهايي به تو مي انديشم
تمام وجودم از عشق به تو لبريز مي كردد
و مرا
آرزويي نيست , جز حضور تو در كنارم
من و تو نور و مهتاب
".......", نزديك من بيا
اي شريك تمام زند گا ني ام
اي همه هستي ام ارزاني نگاه مهربان تو
نزديك من بيا
و مگذار دست تاريك شب مرا در وهم و اندوه فرو برد!
و بگذار سر بروي سينه ات نهم تا صداي تبش هاي قلب عاشقت به گوش من رسد
اي وجودت همه آرامش من
و صداي قلبت , ترانه ساز شبانه هاي من!
"........", اوج عاشقانه هاي من!
بگذار تا بوسه اي از سر مهر بر گونه ات بنوازم
اي همه قلبم از آن تو
نزديك من آي
تا بر تو آشكار سازم آنچه را كه دست عشق تو با اشك بر گونه هايم نوشته است!
"........" !
مگذار تا آتش عشقمان خاكستر شود ,
اي گرمي بخش شبهاي تار من !
"........" !
اي همه وجودم, در آغوشم گير , كه از تنهايي بس در هراسم!
مهتاب آسمان تنهاييم!
جراغ زندگي ام
مگذار تا آسمانمان تاريك شود!
بگذار تا الماس جشمان تو
در سرزمين عشق نور بباشد
اي نگاه تو همه جادوي مهتاب!
بيش از آنكه خواب ما را با خود به سرزمين رويا برد
مرا با بازوانت درياب و در آغوشم گير,
كه وجود مهربانت خواب از جشمان من ربوده است!
بمان , هميشه بمان در كنار من....... نزديكترينم
...برو...عزيزترينم.......
در غربت خدا نگهدارش باد
متن از: ماريا
Saturday, July 31, 2004
ازدواج؟
شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چست؟ "استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! "شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردی؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."استاد گفت: " عشق يعنی همين! "
شاگرد پرسيد: " پس ازدواج چيست؟ "استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! " شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم." استاد باز گفت: " ازدواج هم يعنی همين!!
غصه تو!!
اگه غمگينه اون از غصه تــــــوست
سيل بارون و تگرگ ميـومد از آسـمون
بردمت تــو گلخونه که نريزه روی سرت
تا يه وقت خيس نشه بشکنه بال و پرت
نشکنی زير تگرگ , نريزه از تو يه برگ
من تموم قصه هام قصه تــــــوست
يه دفعه مثل يه شمع داشتی خاموش ميشدی
اگه پروانه نبود تــــو فراموش ميشدی
آره پـروانـه شـدم کـه پرام سوخته شده
که آتيش دل تــو به دلــم دوخته شده
که بسوزه پر و بالم که راحت بشه خيالم
دارم از تو مينويسم تو که غم داره نگاهت
اگه دوست داشتی بگو تا بازم بگم برايت
انقده ميگم تا خسته شم , با عشق تو شکسته شم
من تموم قصه هام قصه تــوست
يک دفعه مثله يه آهو توی صحراها دميدی
بسکی چشم تو قشنگ بود , گله گرگ نديدی
دل نبود توی دلم تو رو گرگا نبينن
اونا با دندون تيز به کمينت نشينن
الهی من فدای تـــــــو . چه کار کنم برای تو
اگه تو اين بيابونا خاری بره به پای تـــــو
يه دفعه مثله يک پرنده قفس عشقو شکستی
پر زدی تو آسمونا رفتی اون دورا نشستی
دل نبود توی دلم , گم نشی تو کوچه باغا
غروبا که تاريکه نريزن سرت کلاغا
نخوره سنگی به بالت , پرت نشه فکر و خيالت
من تموم قصه هام قصه توست اگه غمگينه , اون از غصه توست
رفتي؟؟
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه گلهاي نيلوفري صدا كردم
تمام شب را براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايم دعا كردم
نمي دانم چرا رفتي. خطا كردم و تو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي
بعد رفتي و باران بغض كرد .......
بي تواي غنچه گل سوسن و سنبل چه كنم؟گوش دادن به نواي خوشبلبل چه كنم؟
Wednesday, July 28, 2004
چاره عشق
از غم عشق چه مي بايد كرد؟
مي توان از غم عشق ماتم داشت , به دمي ديدار، مي توان راضي شد
از غم عشق چه مي بايد كرد؟
در خم و پيج و خم جنگل گيسوي عزيز مي توان راه گشود ,دورادور , مي توان با او بود
مي توان مست شد از عطر غرور , مي توان دل خوش كرد به كلامي كه شنيد و به گذرگاه رسيد
مي توان از دو خط نامه سرد , داغ شد و شعله كشيد
من نمي دانم , بي هيج , تو بگو
تشنه ام تشنه ترين تشنه ها , از أتشي مي سوزم
"تو بگو
يار بي وفا
غريب و خسته آمدم ، خــدا که را صدا کنم ؟
زِ يـار بی وفـای خود شکايتی کجــا کنم ؟
خــدا ميـان سينه ام دلــی شکسته می تپد
شکسته سـاز مـن بگـو صدا فقط تـُرا کنم
بيـا که با حضـور تو ستارگان خِجـِل شوند
بـه نـــور ارغوانيت جهانِ غـَم رها کنم
تـويی طلوع عشق من به شام من ستاره باش
که بعـد از اين خدای من دلم ز غم جـدا کنم
طلـوع نور پاک تو دگـر دميده از فـَلـَق
بيـا بيـا که مَن دگـر هـَـوای آشنـا کنم
سحر به جستجوی تو روان به کوچه ها شوم
به هـر دری که می رسم به کوبه التجا کنم
جـواب اين سـوال من بگو تو ای نگار من
که در غَـم فـَراق تو بگو که من چِـِها کنم
مهدی شريفی
!!غوغاي دل
گفتی که روحت گم شده، گفتم که پيـدا می کنم
گفتی اگـر پيـدا نشـد، گفتم تـقـلا می کنم
گفتی نمی سوزد دگر شمعی در اين کاشانه ات
گفتم که شمـع ديده را روشن در اينجا می کنم
گفتی نـِشـانم ده بگو جايم کـُجا دادی به دل
گفتم بـه روی ديـده ام جايت مُهَـيّـا می کنم
گفتی که من بی طاقـتم، قـَصد دگر داری بگو
گفتم فقط روی تو را هـر شب تـَمَنّـا می کنم
گفتی بگو در سينه ات با غم چه غوغا می کنی
گفتم مَـديـدی با غَـمم امروز، فردا می کنم
گفتی نمی دانی چقدر غـوغا به دل بر پا شده
گفتم خدا داند که من خامـوش غـوغا می کنم
گفتی اگـر روزی رَوَم در جمـع ياران دگـر
گفتـم به راهت منتظـر با دل مـُدارا می کنم
مهدی شريفی
Friday, July 23, 2004
پرچین رویا
پشت پرچین یه رویا من و تو تنهای تنها
میشینیم تا آخر شب ،حا لا خوابن همه جز ما
دعوتت میکنم امشب توی قلبم تا ببینی
ساده اما با شکوهه لحظه های شب نشینی
بارون!.. ستاره تو
آسمون همیشه آبی نیست،
همیشه هم صاف نیست
گاهی ابریه و گاهی بارونی
و از آسمون همیشه هم بارون نمی باره
خب،
این طبیعتشه
ولی همون موقعهایی هم که داره بارون می باره، برو بشین پای درد و دل آسمون
ببین چی می گه؟! چرا داره گریه می کنه، دلتو بده به آسمون و عوضش ازش چندتا ستاره بگیر
می دونی؟
گاهی آسمون پر ستاره است،
ولی یه ستاره میون اون ستاره ها، بزرگتر، قشنگتر و درخشانتره
اون ستاره ی "تو" ء من
اسمشو گذاشتم ستاره ی "تو
می دونی؟
وقتی با ستاره ی "تو" حرف می زنم، وقتی بهش خیره می شم یا بهش چشمک می زنم، همیشه ازم یه چیزی می پرسه
می گه: "دوستم داری؟
منم می گم: "دوستت دارم
ولی دیشب از من یه سوال دیگه پرسید.
گفت: "تو چرا هیچ از من نمی پرسی که دوستت دارم یا نه؟
منم ازش پرسیدم: "تو چی؟ دوستم داری؟
می دونی چی گفت؟
گفت: "قلبتو بده
گفتم: "چه جوری؟"
گفت: "چشماتو ببند، یه نفس عمیق بکش و خودتو رها کن. قلبت پرواز می کنه و خودش میاد پیشم.
منم همون کاری رو کردم که ستاره گفت. ستاره قلبمو گرفت و روش یه چیزی نوشت و بعد پَسِش داد.
می دونی چی نوشته بود؟
نوشته بود: "دوستت دارم
نوشته ی ستاره ی "تو" رو قلبم موند. هنوزم هست. تا آخرم می مونه
چرا؟
چون بهم گفت: "حقیقت هیچ وقت نابود نمی شه! چون چیزی است که باید وجود داشته باشد.
راستی
بیا ایندفعه که داره بارون میاد بریم پشت پنجره و به درد و دل آسمون گوش کنیم.
وقتی شب می شه، بیا دو تایی به ستاره ها نگاه کنیم
وقتی می خواهیم بخوابیم بیا با هم به ماه شب بخیر بگیم.
و وقتی صبح می شه، بیا طلوع خورشید رو که پر از عشق با هم نگاه کنیم.باشه که عاشق بمونیم! تا آخرش
Wednesday, July 21, 2004
تنگ غروب
تنگ غروب خورشید
وقتی چشام تو رو دید
وقتی تو خونه ی دل
خورشید عشق میتابید
رفتی درون قلبم
گفتم قسمت همینه
برای تنهاییام
عشق تو بهترینه
زيباترين قلب
قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود
پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند
مرد جوان، در كمال افتخار، با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت
ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت:?اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست
مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود؛
در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجودداشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد
مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت:?تو حتماً شوخي مي كني....قلبت را با قلب من مقايسه كن
قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است
پيرمرد گفت:?درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم
گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه بخشيده شده قرار داده ام
اما چون اين دو عين هم نبوده اند، گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم كه برايم عزيزند، چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند.بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام
اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند
اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآورند، اما يادآور عشقي هستند كه داشته ام
اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارها عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام، پر كنند
پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد
در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد
و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد
پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود
زيرا كه عشق، از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود
شادي شما همان اندوه بي نقاب شماست.
شادي شما همان اندوه بي نقاب شماست.
چاهي كه خنده هاي شما از آن بر مي آيد چه بسيار كه با اشك شما پر مي شود.
و آيا جز اين چه مي تواند بود؟
هر چه اندوه درون شما را بيشتر بكاود جاي شادي در وجود شما بيشتر مي شود.
مگر كاسه اي كه شراب شما را در بردارد همان نيست كه در كوره’ كوزه گر سوخته است؟
مگر آن ني كه روح شما را تسكين مي دهد همان چوبي نيست كه درونش را با كارد خراشيده اند؟
هرگاه شادي مي كنيد به ژرفاي دل خود بنگريد تا ببينيد كه سرچشمه’ شادي به جز سرچشمه’ اندوه نيست.
و نيز هرگاه اندوهناكيد باز در دل خود بنگريد تا ببينيد كه به راستي گريه’ شما از براي آن چيزيست كه مايه’ شادي شما بوده است.
پاره اي از شما مي گوييد " شادي برتر از اندوه است" و پاره اي ميگوييد كه اندوه برتر است" اما من به شما مي گويم كه اين د از يكديگر جدا نيستند.
ين دو با هم مي آيند و هر گاه كه شما با يكي از آنها بر سر سفره مي نشينيد به ياد داشته باشيد كه آن ديگري در بستر شما خفته است.
به راستي شما همچون ترازويي ميان اندوه و شادي خود آويخته ايد.
فقط آنگاه كه خالي هستيد در يك تراز آرام مي مانيد.
هر گاه كه خزانه دار شما را بر مي دارد تا زر و سيم خود را اندازه بگيرد شادي و اندوه شما ناگزير زير و زبر مي شود
بر گرفته شده از كتاب "پيامبر و ديوانه" جبران خليل جبران
Friday, July 16, 2004
عشق؟
تا حال فكر كردين عشق يعني چی؟ عاشق واقعی کیه ؟
هرچه گويم عشق را شرح بيان
چون بعشق آيم خجل باشم از آن
گرچه تفسير زبان روشنگراست
نيك عشق بيزبان روشن تر است
اين دو مطلب از اشــو عارف هندی است. اولی در مورد عشق و دومی در باب عاشقی. اميدوارم مفيد باشد
۱ ـ موسيقی درون :
قلب انسان همچون آلت موسيقی است.موسيقی بالقوه عظيمی در
آن آرميده است ؛ منتظر لحظه مناسب است تا نواخته شود ؛
ابراز وجود کند ؛ آهنگين شود ؛ به سماع برخيزد. و اين لحظه
فرا نميرسد مگر با جاری شدن عشق.
انسان عاری از عشق هيچگاه نخواهد دانست که چه موسيقی
شکوهمندی در درون قلبش جای داشته است. فقط از طريق
عشق است که اين موسيقی ؛ زنده ميشود ؛ بيدار ميشود ؛
متجلی و ملموس ميگردد.
عشق اين جريان را به راه می اندازد ؛ عشق در اين ميان
واسطه ئی است که وجودش ضروری است.
و اگر عشق موسيقی درونت را بيدار و مترنم نسازد ؛ پس بايد
چيز ديگری باشد که به جامه عشق درآمده و خود عشق نيست.
شايد شهوت ؛ هوای نفس يا ميل جنسی باشد...
من آنها را نفی نميکنم ؛ ولی عشق نيستند.آنها به لباس عشق
درمی آيند و تو را ميفريبند.
معيار تشخيص عشق اين است : اگر موسيقی درونت به جريان
درآمد ؛ آنگاه پای عشق در ميان است ناگهان احساس هارمونی
و هماهنگی عميقی به تو دست ميدهد.ديگر همچون اصوات
ناموزون نيستی
بلکه نوای خوش اصوات موزون در تو جريان پيدا ميکند.هرج و
مرج و آشوب از بين ميرود و جای خود را به نظمی همچون نظم
کيهانی ميدهد.آنگاه تحولی کيفی در زندگيت رخ ميدهد ؛ کيفيت
جشن و شادمانی کيفيت الـــهی !
اين تنها محک برای تشخيص عشق است : به جستجو بپرداز ؛
هرچه بيشتر و بيشتر در عشق غوطه ور شو و روزی خواهد
رسيد که موسيقی درونت بيدار ميشود و تو را سرمست ميکند.
پس از آن
زندگی مانند گذشته نخواهد بود .در حقيقت زندگيت تازه از آن
لحظه آغاز خواهد شد.
Wednesday, July 14, 2004
اگه مي دونستم
If I knew it would be the last time
اگر مي دونستم اين مي خواد آخرين لحظه باشه
I would be there,
من مي خواستم اونجا باشم
well I'm sure you'll have so many more
خوب من مطمئن هستم تو خيلي بيشتر داري
For surely there's always tomorrow
براي اطمينان كه فردايي هميشه وجود داره
to make up for an oversight,
براي جبران يك اشتباه
and we always get a second chance
و ما هميشه دومين شانس رو بدست مي آوريم
to make everything right.
تا هر چيز رو درست كنيم
There will always be another day
هميشه روز ديگري خواهد بود
to say our," I love you's,"
كه بهم بگيم دوست دارم
And certainly there's another chance
و حتما شانس ديگري وجود دارد
to say our. " Anything I can do's?"
كه بگيم مي تونم هركاري برات انجام مي دم؟
But just in case I might be wrong,
اما فقط وقتي كه ممكن اشتباه كرده باشم
and today is all I get,
و امروز همشو بدست آوردم
I'd like to say how much I love you
من مي خوام بگم چقدر دوست دارم
and I hope we never forget.
و اميد وارم كه هرگز همديگرو فراموش نكنيم
Tomorrow is not promised to anyone,
فردا به كسي قول نمي دهد
young or old alike,
پير و جوان مثل هم هستند
And today may be the last chance
و امروز ممكنه آخرين شانس باشه
You get to hold your loved one tight.
كه تو عشقت را محكم كني
So if you're waiting for tomorrow,
پس اگر منتظر فردا مي موني
why not do it today?
چرا امروز انجامش نمي دي
For if tomorrow never comes,
اگر فردا هرگز نياد
you'll surely regret the day,
تو حتما افسوس امروز رو خواهي خورد
That you didn't take that extra time
تو نمي توني وقت اضافه بگيري
for a smile, a hug, or a kiss
براي لبخند، براي آغوش گرفتن، براي بوسه
what turned out to be their one last Wish.
كه به سمت آخرين آرزوش رفته
So always hold them dear.
پس هميشه اونا رو عزيز بدار
Take time to say I'm sorry,
زماني را نگه دار كه بگي متاسفم
Please forgive me,
لطفا مرا ببخش
Thank you, or It's okay.
متشكرم اين خوبه
And if tomorrow never comes,
و اگر فردا هرگز نياد
you'll have no regrets about today.
افسوس امروز رو هيچوقت نخواهي خورد
حادثه
....
دوستی يك حادثه است و جدايی يك قانون،
پس بياييد حادثه ساز و قانون شكن باشيم.
جمله قشنگيه!! موافقين؟؟
قبلا هم شنيده بودم كه :
زيباترين ....چشمي است كه از حادثه عشق، تر است.. .
چاكريم..به مولا
تنهايي
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني
تو را با لهجه گلهاي نيلوفري صدا كردم
تمام شب را براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايم
دعا كردم
نمي دانم چرا رفتي.
خطا كردم؟ و تو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي
بعد رفتي
و باران بغض كرد
برگرد
بي تواي غنچه گل، سوسن و سنبل چه كنم؟
گوش دادن به نواي خوشبلبل، چه كنم؟
Friday, July 09, 2004
پرستوي عاشق
(اين آدرس رو هم همزمان كليك كنيد تا با اين موزيك متن رو بخونيد)
http://24-7media.de/
در گيلان و مازندران افسانه اي است كه مي گويند:هر كس
پرستويي را بكشد دلش پر از
غم و رنج مي شود و ....
قصه غصه ما
تو در آن رخت سپيد
با دو صد عشق و اميد
عازم خانه بختت شده اي
همه جا هلهله و شادي شور
همه جا غرق به نور
دست زيباي تو در دست جوان دگري است
و دل تنگ من از غصه چو يك كاسه خون
از كنارم چو غريبان دگر مي گذري
خوش و بش مي كني و ميپرسي
كه چرا غمگيني؟
به چه مي انديشي؟
تو بگو اي همه هستي تو بگو.
تو بگو من به چه مي انديشم
و چرا غمگينم؟
به همين آساني قصه غصه ما يادت رفت....
من و تو در دل كوههاي بلند
در دل مرتع سبز
در همان نقطه كه گاو محلي مي خوابيد
يادت است.. آنچه به هم مي گفتيم
به گمانم كه تو ده سالت بود
و من آنروز كمي از تو قوي تر بودم
قد من هم كمي از قد تو بالاتر بود
يادت است.. ميوه دلخواهت را من برايت مي چيدم
و تو هم در عوض پاي گل آلود مرا مي شستي
من برات خونه بنا مي كردم
خونه اي از گل سرخ
بسترش ياس سپيد
درش از زنبق زرد
سقفش از شاخه بيد
و تو در عالم خود غرق رويا بودي
آن چنان بود كه من كاخ آمال تو را مي سازم
و به نگاهي كه سراپاي مرا مي لرزانيد
ناگهان پرسيدي: من و تو كي زن و شوهر مي شيم؟
و سپس خنده كنان پا به فرار
در كف نرم و دل انگيز زمان
روزها ماه شدند ماه سال و چند سالي طي شد...
به همان زيبايي
يادت است.. آن شب سرد
كه در آن كوچه تنگ
پاي تو خورد به سنگ
و من از درد به خود پيچيدم
و تو در آغوش من افتادي
ومن اولين بار چنان حس كردم
كه به رگهاي تنم
جاي خون شيره داغي است روان
شايد آنروز نمي دانستي
كه تو هم در بغلم لرزيدي
اولين بوسه ما يادت هست
طعم شيرين لبت چون مي ناب
لحظه اي مستم كرد
رخوت و سستي شيريني بود
چشم افسونگر و زيباي توهم
مست و سنگين شده بود
زير آن شاخه سرسبز بلوط
در دل كوه بلند
عاقبت عقد خدايي بستيم
ماه در سقف زمان مي خنديد
كوه و صحرا
همه جا روشن شده بود
آنچنان بود كه در آن شب سرد
آسمان جشن و چراغاني داشت
و ملائك همه مي رقصيدند
آنطرف بقعه شهزاده حسن
زير مهتاب دل انگيز غروب
شاهد پاكي اين پيمان بود
اولين ماده پيمان من و تو اين بود
به همين شاه غريب تا پسين لحظه مرگ من و تو... يا تو يا مرگ ..همين....
وبدينسان من و تو هم قسم و آيه شديم
يادت است.. آن دو پرستو كه به صد عشق و اميد
زير شيرووني بقال گذر
خونه عشق بنا مي كردند
و تو آنروز يكي را كشتي
جفت بيچاره او همه جا سر مي زد
همه جا مي ناليد تا بيابد اثر گمشده اش
دل بيچاره ام از شومي اينكار گواهي مي داد
و به ناچار در آن تنگ غروب
بر در بقعه شهزاده حسن
صورتم را به زمين مي سودم
تا خداوند به جاي تو مرا به غم و رنج گرفتار كند
و من امروز عيان مي بينم
كه دعاي دل بيچاره من مستجاب در شهزاده شده....
تو در آن رخت سپيد
با دو صد عشق و اميد
عازم خانه بختت شده اي
همه جا هلهله و شادي و شور
همه جا غرق به نور
دست زيباي تو در دست جوان دگري است
و دل تنگ من از غصه چو يك كاسه خون
از كنارم چو غريبان دگر مي گذري
خوش و بش ميكني و مي پرسي
كه چرا غمگيني؟
به چه مي انديشي؟
تو بگو اي همه هستي تو بگو
تو بگو اي كه عروس دگراني تو بگو
تو بگو من به چه مي انديشم...
ياد شهزاده حسن مي افتم
ياد آن لحظه در آن تنگ غروب
كه از اعماق دلم صورتم را به زمين مي سودم
به پرستو كه چو من جفت خود از دستش داد
به همان لحظه تلخ كه پرستو همه جا سر مي زد
تا بيابد اثر گمشده اش
به همان لحظه كه از شومي اينكار تو مي ترسيدم
به همان لحظه كه بر وحشت من خنديدي
به همان لحظه كه گفتي
من و تو كي زن و شوهر مي شيم؟
به همان لحظه كه گفتي
به همين شاه غريب
تا پسين لحظه مرگ من و تو
يا تو يا مرگ
همين...
تو بگو من به چه مي انديشم
تو بگو اي كه عروس دگراني تو بگو
به همين آساني
قصه غصه ما يادت رفت...؟!
Wednesday, July 07, 2004
يارا، يارا، يارا، دل ما را؟
به نام دلاين لينك رو هم ببينند.:
رخ به من بنماي اي جان جهان
تا كه جان يابم از آن نور نهان
نور رويت بر همه خلق است
ليك هر كس آن را ديد نتواند به نيك
ديده اي ده بر دل بيمار من
تا رها گردم من از گرداب تن اين من
ومن راه دل را بسته است
دلبرا ديگر وجودم خسته است بال و پر ده
كين وجود بي گناه شوق بالا دارد
اينك اي اله
http://www.aviny.com/Links/Index.htm
گل ستاره
به نام عشق
عطر گل فراموشم شده بود،
چشمانم ، آنقدر به چشمك زدنهاي ستارگان عادت كرده بود كه ستاره هميشه روشن؛ باورش نميشد،
اين شد كه ندانستم گلي بود كه در آسمان درخشيد يا ستارهاي بود كه در بيابان روييد!/ هرچه بود، آنقدر بوي پاكي ميداد كه ايمان نياوردن به رايحهاش، سختتر از دل كندن از هرزه گلهايي بود كه تنها يك رديف گلبرگ داشتند و آنقدر روشن بود كه در خواب، باچشمان بسته هم نميشد او را نديد!/ ......
از آن پس در هر لحظهام، وضو با نورش ميگيرم و در بوييدنش، غرق ركوعم!
مهمان
اگه چشمات مشكي يا عسلي دوست دارم
اگه موي تو كوتاست يا كه بلند دوست دارم
اگه چون دوستم داري ميخواي اذيتم كني هر چقدر مي خواي اذيتم بكن دوست دارم
وقتي با برق چشات چشماموادب ميكني دو تا چشم من مي خوان بهت بگن دوست دارم
وقتي كه دستم ومي گيري ونازش ميكني تو دلم داد ميزنم هزار دفعه دوست دارم
وقتي كه نگام به نيمرخت عمود؛ اين لبام دوتاشون ميخوان درگوشت بگن دوست دارم
اگه آرزوي ناز؛ دوستم داري, فقط يه بار درگوشم؛؛ حالا نه؛؛ بعدا"بگو دوست دارم
Monday, July 05, 2004
جلاي دل شكسته
ديروز از كوچه اقاقيا ميگذشتم.......
بارون ميومد......
دلم گرفته بود.....
دوست داشت مثل بارون باشه...با صفا؛زلال؛خالص.....
اما نميتونست....زنجير دنيا؛ دورشو گرفته بود....
ولي ميتونست كه:......
پس فرياد زد:.......
بارون؛ دوست دارم///
Friday, July 02, 2004
باران محبت
به خودم خوش آمد ميگم...بعدا سر فرصت قلم خواهم زد....
فراموش نكنيم...محبت و عشق.....اصل زندگي همينه....باور كنيد....هر ديني كه داري عشق و محبتو ميفهمي...چاكر شما- پويا
من که حیران ز ملاقاتِ توأم چون خیالی ز خیالاتِ توام به مراعات کنی دلجویی وه که بیدل ز مراعاتِ تو...
-
به نام خدا دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان ش...
-
به نام بيقرار ای آرام دل بی قرارم در هجرانت چشم هايم باران عشق می بارند می بارند و می بارند تا اين سوی ناچيزی هم که مانده است را هم از دست ب...
-
.. به نام او .. خدا مشتي خاك را بر گرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از خود در آن دميد و ليلي پيش از آن كه با خبر شود عاشق شد. سالياني است كه لي...