Friday, October 01, 2004

قصهء رنگ پریدهء خون سرد

به نام دل


من ندانم با که گویم شرح درد:
قصهء رنگ پریدهء خون سرد؟
هر که بامن همره و هم پیمانه شد،
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد.
قصه ام عشاق را دلخون کند،
عاقبت خواننده را مجنون کند.
آتش عشق است گیرد بر کسی
کاو ز سوزعشق ،می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یادم می آید مرا کز کودکی
همره من بود همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر و بد خواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی،
سیرها میکردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر ،
اندرو هر گونه حسن و زیب و فر.
هر نگاری رو جمالی خاص بود
یک صفت،یک غمزه و یک رنگ سود،
هر یکی محنت زدا ،خاطر نواز،
شیوهء جلوه گری را کرده ساز،
هر یکی با یک کرشمه ، یک هنر،
هوش بردی وشکیبایی زه سر.
هر نگاری را به دست اندر کمند،
می کشیدی هر که افتادی به بند.
بهر ایشان عالمی گرد آمده،
محو گشته،عاشق و حیرت زده.
من که دراین حلقه بودم بی قرار،
عاقبت کردم نگاری اختیار.
مهر او بسرشت با بنیاد من،
کودکی شد محو، بگذشت آن زمن.
رفت از من طاقت و صبر و قرار،
باز میجستم همیشه وصل یار.
هر کجابودم ، به هر جا می شدم،
بود آن همراه دیرین در پی ام.
من نمیدانستم این همراه کیست،
قصدش ازهمراهی در کار چیست؟
بس که دیدم نیکی و یاری او،
کارسازی ومدد کاری او،
گفتم: ای غافل ببیاد جست او
هر که باشد دوتارت دست او.
شادی تو ازمددکاری اوست،
باز پرس ازحال دیرینهء دوست.
گفتمش:ای نازنین یار نکو،
همرها،توچه کسی؟آخر بگو
کیستی؟ چه نام داری ؟ گفت: عشق.
چیستی که بیقرار؟ گفت :عشق.
گفت: توچونی؟ حال تو چون است؟من
گفتمش:روی تو بزداید محن
تو کجایی؟ من خوشم؟ گفتم: خوشی،
خوب صورت،خوب سیرت دلکشی!
به به از کردا ر و رفتار خوشت!
به به از این کردار و رفتار خوشت!
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی،
خیر بینی ،باش در پایندگی!
باز آی و ره نما،در پیش رو
که منم آماده و مفتون تو.
درو افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم، بدی نی ، بیم نی.
در پی او سیر ها کردم بسی
از همه جز او نمی دیدم کسی.
چون که در من سوز او تاثیر کرد
عالمی در نزد من تغییر کرد.
عشق، کاول صورتی نیکو داشت،
بس بدیهاعاقبت در خوی داشت،
روز درد وروز ناکامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید.
ناگهان دیدم خطا کردم ، خطا،
که بدو کردم ز خامی اقتدا
آدم کم تجربهء ظاهر پرست،
زآفت و شر زمان هرگز نرست
من زخامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی نصیب!
در پشیمانی سرآمد روزگار،
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانو تفکر برده پیش،
محو گشته در پریشانی خویش،
زار مینالیدم از خامی خود،
در نخستین درد و ناکامی خود.
که چرا بی تجربه بی معرفت،
بیتامل،بیخبر،بی مشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم،
از چه آخر جانب او تاختم؟
دیدم ازافسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود.
چاره ای میجستم تا که گردم رها
زان جهان درد و طوفان بلا.
سعی می کردم به هر حیله شود،
چارهء این عشق بد پیله شود.
عشق کز اول مرا در حکم بود،
آنچه میگفتم بکن، آن می نمود
من ندانم چه شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم کزو گردم رها،
در نهان بامن می گفت این ندا:
بایدت جویی همیشه وصل او
که فکنده است او ترا در جست و جو
ترک آن زیبا رخ فرخنده حال
از محالات است،از محالات است از محال.
گفتم ای یار من شوریده سر
سوختم درمحنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای،
این چه کاراست،اینکه با من کردی؟
چند داری جان من در بند،چند؟
بگسل آخر از من بیچاره بند.
هر چه کردم لابه و فغان و داد
گوش بست وچشم بر هم نهاد.
یعنی: ای بیچاره باید سوختن،

نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سره تسلیم پیش
تا سوزه من بسوزی جان خویش.
چون که دیدم سرنوشت خویش را،
تن بدادم تا بسوزم در بلا.
مبتلا را چیست چاره جز رضا،چون نباید راه دفع ابتلا؟
این سزای آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را.
سالها بگذشت و در بندم اسیر،
کو مرا یک یاوری کو دستگیر؟
می کشد هر لحظه ام در بند سخت،
او چه خواهد از من برگشته بخت؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه!
آه از این عشق قوی پی آه ! آه!
کودکی کو!شادمانی ها چه شد؟
تازگی ها،کامرانی ها چه شد؟چه شد آن رنگ منو آن
حال من؛محو شد آن اولین آمال من
شده پریده،رنگ من از رنج و درد
این منم رنگ پریده خون سرد.
عشقم آخر در جهان بد نام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد،
وه! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا باجلوه مفتون داشت او.
نه مرا غمخواری نه هیچ یار.
مفزاید درد و آسوده نیم،
چیست این هنگامه، آخر من کیم؟
که شده مانندء دیوانگان
میروم شیدا سر و شیون کنان.
میروم هرجا، به هر سو،کو به کو،
خود نمیدانم چه دارم در جست و جو.
سخت حیران می شوم در کار خود،
که نمی دانم ره و رفتار خود.
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاه گریزان میشوم.
زشت آمد درنظر ها کار من،
خلف تفرت دارد از گفتاره من
دور گشتند از من آن یاران همه،
چه شدند ایشان، چه شد آن هم همه؟
چه شد آن یاری که از یاران من،
خویش را خواندی ز جانبازان من؟
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامت گو بدند و ضد من.
چه شد آن یار نکویی کز صفا
دم زدی پیوسته با من از وفا؟
گم شد ازمن، گم شد از یاد او،
ماندند برجا قصهء بیداد او.
بی مروت یارمن ،ای بی وفا،
بی سبب ازمن چرا گشتی جدا؟
بی مروت این جفاهایت چراست؟
یار، آخرآن وفاهایت کجاست؟
چه شد آن یاریی که با من داشتی
دعوی یک باطنی و آشتی؟
چون مرابیچاره و سرگشته دید
اندک اندک آشنایی را برید.
دیدمش،گفتم: منم ، نشناخت او،
بی تامل روز من برتاخت او.
مرحبا برخوی یاران جهان!
مرحبا برپایداریهای خلق،
دوستی خلق و یاریهای خلق!
بس که دیدم جور از یاران خود،
من شدم رنگ پریده، خونه سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد.
وای بر حال من بد بخت ! وای!
کس به درد من مبادا مبتلای
عشق با من گفت: زجا برخیز ،هان!
خلق را ازدرد بختی رهان!
خواستم تا ره نمایم خلق را،
تا زنا کامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان، رفتارشان،
منع می کردم من از پیکارشان،
خلق صاحب فهم ،صاحب معرفت
عاقبت نشنیدند پندم ،عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلق م آخر بس ملامتها نمود.
سرزنش ها وحقارت ها نمود
با چنین هدیه ای مرا پاداش کرد،
هدیه ،آری،هدیه ای از رنج و درد،
که پریشانی من افزون نمود.
خیر خواهی راچنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند ،
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آنکس که دانا می نمود،
نفرتش از حق و حق آرنده بود.
آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آنکه کمتر قدر تو داند درست،
در میانخویشان و نزدیکان توست
الغرض این مردم حق نشناس
بس بدی کردند بیرون از قیاس،
هدیه ها دادندم از درد و محن
زان سراسر هدیهء جانسوز،من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن رنگ پریدهء خون سرد
مرحبا برعقل کردار و خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق!
مرحبا برآدم نیکو نهاد
حیف ازاوایی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند، خوب!
خوب دادعقل را دادند ،خوب!
نور حق پیداست، لیکن چشم خلق کور،
کور را چه سود پیش چشم نور؟
ای دریغا از دل پر سوزه من

No comments:

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...