Monday, September 12, 2005

زنجير عشق


بازم به نام عشق


يک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشين پونتياکش می کوبيد که بره خونه

زن مسنی ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدسش پنچر بود.

او می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برفها ايستاده تا اينکه بهش گفت:

" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."

زن گفت: " من از سن لوئيز ميام, و فقط از اینجا رد می شدم.

بايستی صدتا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن¸و اين واقعا لطف شما بود."

وقتی که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد

که بره, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت:

" شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده ام. و روزی يکنفر

هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

که بدهيت رو به من بپردازی¸بايد اين کار رو بکنی. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"

چند مايل جلوتر¸زن کافه کوچکی رو ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده¸

ولی نتونست بی توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتی بگذره که می بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. .

او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.

وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره¸زن از در بيرون رفته بود¸

درحاليکه بر روی دستمال سفره اين يادداشت رو باقی گذاشت.

اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود¸وقتی که نوشته زن رو می خوند:

" شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده ام. و روزی يکنفر

هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

که بدهيت رو به من بپردازی¸بايد این کار رو بکنی. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"

اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت¸به تختخواب رفت.

در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد.

وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت:

" همه چيز داره درست ميشه دوستت دارم¸جو!"

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...