Sunday, April 24, 2005
چشم گریان
به نام آشنا
تقديم به نام اشنايی که جز يادش نتوان دگری در سر نهاد
يك چشم من از غم دلدار گريست
چشم دگرم حسود بود ونگريست
چون روز وصال امد اورا بستم
گفتم نگريستي نبايد نگريست
تا من بديدم روي تو
اي ماه وشمع روشنم
هر جا نشينم خرمم
هر كجا روم هر گلشنم
من افتاب انورم
خوش پرده هارا بردرم
من نوبهارم امدم
تا خارها را بر كنم
تو عشق زيباي مني
هم من توام هم تو مني
خشمين تويي راضي تويي
هم شادي وهمدرد وغم
لطف تو صادق مي شود
جان من عاشق مي شود
بر قهر سابق مي شود
چون روشنايي بر ظلم
گويم سخن را باز گو
مردي كه رمز اغاز گو
اين بي ملولي شرح كن
صد فصل دارد اين بيان
كان جا هوا اينجا منم
برو كه صاحب دولتي
جان حيات وعشرتي
رضوان وحور وجنتي
زيرا گرفتي دامنم
هم اب وهم سقا تويي
هم باغ وسرو سوسنم
يا حق
Subscribe to:
Posts (Atom)
من که حیران ز ملاقاتِ توأم چون خیالی ز خیالاتِ توام به مراعات کنی دلجویی وه که بیدل ز مراعاتِ تو...
-
به نام خدا دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان ش...
-
به نام نیلوفر شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا ک...
-
به نام بيقرار ای آرام دل بی قرارم در هجرانت چشم هايم باران عشق می بارند می بارند و می بارند تا اين سوی ناچيزی هم که مانده است را هم از دست ب...