Sunday, July 01, 2007

خدا

به نام عشق............
خدا گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟...
عاشقي می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟
عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.

Thursday, May 03, 2007

آدم

به نام آدم
سلام دوستان عزیز.....
بنیامین رو که همه میشناسین....
متن ترانه آدم آهنی شو اینجا میارم....
واقعا قشنگ بیان کرده من نمیدونم شاعر این متن کیه ولی خیلی زیبا دغدغه یک عاشق رو و البته به طنز که من میگم طنز تلخ بیان کرده ...حالشو ببرین....
این هم لینک ترانه آدم آهنی:
حالم بده حالم بده
عشقم رفته نيومده
نه سر زده, نه زنگ زده, نه کسي جاشو بلده
آدم بده نگو به من عاشق شدن نيومده
آدم بده, حالم بده
حالم بده, حالم بده
آخه خيلي وقته دلم براي گريه لک زده
قلبي که از آهن باشه انگار تو حبس ابده
امشب درجه ي تبم روي هزار و سيصده
اما شايد به چشم تو اين تب فقط يه عدده
حالم بده, حالم بده
کاش ببينم که اومده دکمه ي قلبمو زده
کاش بدونه اومدنش براي من زندگيه مجدده
اما شايد مردده
يا که بودم از اولش براي اون يه عشق خارج از رده
حالم بده

Friday, February 23, 2007

بسم رب الحسين

خواب ديدم مرده ام
خواب ديدم خسته و افسرده ام
روي من خروارها از خاک بود
واي قبر من چه وحشتناک بود
تا ميان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
بالش زير سرم از سنگ بود
غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود
هر که آمد پيش حرفي راند و رفت
سوره حمدي برايم خواند و رفت
ناله مي کردم وليکن بيجواب
تشنه بودم در پي يک جرعه آب
يک ملک گفتا بگو نام تو چيست
آن يکي فرياد زد رب تو کيست
اي گنه کار سيه دل،بسته پر
نام اربابان خود يک يک ببر
گفتنم عمر خودت کردي تباه
نامه اعمال خود کردي سياه
نااميد از هر کجا و دل فکار
مي کشيدندم به خفت سوي نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهاي رحمت باز شد
مردي آمد از تبار آسمان
نور پيشانيش فوق آسمان
صورتش خورشيد بود و غرق نور
جام چشمانش پر از شرب طهور
گيسوانش شط پر جوش و خروش
در رکابش قدسيان حلقه بگوش
لب که نه،سرچشمه آب حيات
بين دستش کائنات و ممکنات
بر سرش دستمال سبزي بسته بود
بر دلم مهرش عجيب بنشسته بود
کي به زيبائي او گل ميرسيد
پيش او يوسف خجالت ميکشيد
در قدوم آن نگار مه جبين
از جلال حضرت حق آفرين
دو ملک سر را به زير انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حيرت داشتم اين زمزمه
آمده اينجا حسين فاطمه
صاحب روز قيامت آمده
گوئيا بهر شفاعت آمده
سوي من آمدمرا شرمنده کرد
مهربانانه به رويم خنده کرد
اين که اينجا اينچنين تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گريه کرده بعد شيرش داده است
خويش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
بار ها بر من محبت کرده است
سينه اش را وقف هيئت کرده است
سينه چاک آل زهرا بوده است
چاي ريز مجلس ما بوده است
اينکه در پيش شما گرديده بد
جسم و جانش بوي روزه مي دهد
با ادب در مجلس ما مي نشست
او به عشق من سر خود مي شکست
پرچم من را به دوشش مي کشيد
پا برهنه در عزايم مي دوديد
اسم من راز و نيازش بوده است
تربتم مهر و نمازش بوده است
اقتدا بر خواهرم زينب نمود
گاه مي شد صورتش بهرم کبود
حرمت من را به دنيا پاس داشت
ارتباطي تنگ با عباس داشت
نذر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقاي من
تا که دنيا بوده از من دم زده
او غذاي روضه ام را هم زده
بارها لعن اميه کرده است
خويش را وقف رقيه کرده است
گريه کرده چون براي اکبرم
با خود او را نزد زهرا مي برم
هر چه باشد او برايم بنده است
او بسوزد صاحبش شرمنده است
در مرامم نيست او تنها شود
باعث خوشحالي اعدا شود
در قيامت عطر بويش مي دهم
پيش مردم آبرويش مي دهم
باز بالاتر به روز سرنوشت
ميشود همسايه من در بهشت
آري آري هر که پا بست من است نامه اعمال او دست من است

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...