Tuesday, November 22, 2005

دلتنگی


خدمت تمام دوستای خوبم .....سلام
از ماه رمضون تا حالا چیزی ننوشتم.؟
نمیدونم چمه؟
داغونم....خوردم...خستم..
کاش میتونستم مدتی رو تو کوهستان باشم...رو قله کوه...تنها...1
شبای قشنگ کوه رو تجربه کردم
دلم تنگِ
نمیدونم تنگِ چی؟
خوش باشین عزیزان
فعلا...تا بعد

Tuesday, October 25, 2005

علي

سبحانه و تعالي

امشب دل مومنين هوايي است امشب همه لحظه ها خدايي است
امشب نفس دل تو هاتف
همچون نفس مرغ قفس وقت رهايي است
شبی چنين طناز – پر از هزاران راز، غريب و گرد آلود، دلم مسافر بود.
به گوشه خلوت ، تنهايي همدمم بود و ثقل دوری و غربت.
دلم تحمل کرد، دمی تامل کرد و يک بهار معنا زحنجره گل کرد:
کای يار، ای دور ازمن، ببين که غربت يک عمر با من است امشب.
با يادت دمسازم و دلم بی قرار و توسن است امشب.
دمادم آتش هجران اگر چه مي بارد، ولی چه غم ما را ؟
که عاشقيم و مجازات عشق سنگين است. هماره ياد تو بودن، جرم ما اينست.عشق و ياد يار آری يک سراب ، بوی وصل اودروغي ناب ناب . لحظه ها هم بوی رفتن مي دهند ،
يا نمايش از شکستن مي دهند و مرا اين بس که به ياد تو زنده ام
و بسوی تو ساری و رونده .

Monday, September 12, 2005

زنجير عشق


بازم به نام عشق


يک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشين پونتياکش می کوبيد که بره خونه

زن مسنی ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدسش پنچر بود.

او می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برفها ايستاده تا اينکه بهش گفت:

" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."

زن گفت: " من از سن لوئيز ميام, و فقط از اینجا رد می شدم.

بايستی صدتا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن¸و اين واقعا لطف شما بود."

وقتی که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد

که بره, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت:

" شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده ام. و روزی يکنفر

هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

که بدهيت رو به من بپردازی¸بايد اين کار رو بکنی. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"

چند مايل جلوتر¸زن کافه کوچکی رو ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده¸

ولی نتونست بی توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتی بگذره که می بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. .

او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.

وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره¸زن از در بيرون رفته بود¸

درحاليکه بر روی دستمال سفره اين يادداشت رو باقی گذاشت.

اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود¸وقتی که نوشته زن رو می خوند:

" شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده ام. و روزی يکنفر

هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

که بدهيت رو به من بپردازی¸بايد این کار رو بکنی. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"

اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت¸به تختخواب رفت.

در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد.

وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت:

" همه چيز داره درست ميشه دوستت دارم¸جو!"

Friday, August 26, 2005

داستان ليلي


.. به نام او ..


خدا مشتي خاك را بر گرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از خود در آن دميد و ليلي پيش از آن كه با خبر شود عاشق شد. سالياني است كه ليلي عشق مي ورزد، ليلي بايد عاشق باشد. زيرا خداوند در آن دميده است و هركه خدا در آن بدمد، عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران ايران زمين است، نام ديگر انسان.
ليلي زير درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناري هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بي تاب بودند، توي انار جا نمي شدند. انار كوچك بود، دانه ها بي تابي كردند، انار ترك برداشت. خون انار روي دست ليلي چكيد. ليلي انار ترك خورده را خورد. مجنون به ليلي اش رسيد.
خدا گفت: راز رسيدن فقط همين است، فقط كافيست انار دلت ترك بخورد.
خدا ادامه داد: ليلي يك ماجراست، ماجرايي آكنده از من، ماجرايي كه بايد بسازيش.
شيطان گفت: تنها يك اتفاق است، بنشين تا اتفاق بيفتد.
آنان كه سخن شيطان را باور كردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا ليلي اش را بسازد ...
خدا گفت: ليلي درد است، درد زادني نو، تولدي به دست خويش.
شيطان گفت: آسودگي ست، خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است و فرو در خويشتن رفتن.
خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: ليلي خواستن است، گرفتن و تملك
خدا گفت: ليلي سخت است، دير است و دور از دسترس
شيطان گفت: ساده است و همين جا دم دست است ...
و اين چنين دنيا پر شد از ليلي هايي زود، ليلي هاي ساده ي اينجايي، ليلي هايي نزديك لحظه اي.
خدا گفت: ليلي زندگي است، زيستني از نوعي ديگر.
ليلي جاوداني شد و شيطان ديگر نبود.
مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد. ليلي مي دانست كه مجنون نيامدني است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
ليلي راه ها را آذين بست و دلش را چراغاني كرد، مجنون نيامد، مجنون نيامدني است.
خدا پس از هزار سال ليلي را مي نگريست، چراغاني دلش را، چشم به راهي اش را.
خدا به مجنون مي گفت نرود، مجنون به حرف خدا گوش مي داد.
خدا ثانيه ها را مي شمرد، صبوري ليلي را.
عشق درخت بود، ريشه مي خواست، صبوري ليلي ريشه اش شد. خدا درخت ريشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سايه اش خنكي زمين شد، مردم خنكي اش را فهميدند، مردم زير سايه ي درخت ليلي باليدند.
ليلي هنوز هم چشم به راه است چراكه درخت ليلي ريشه مي كند.
خدا درخت ريشه دار را آب مي دهد.
مجنون نمي آيد، مجنون هرگز نمي آيد. مجنون نيامدني است، زيرا كه درخت ريشه مي خواهد.
ليلي قصه اش را دوباره خواند، براي هزارمين بار و مثل هربار ليلي قصه باز هم مرد. ليلي گريست و گفت: كاش اين گونه نبود.
خدا گفت : هيچ كس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد.
ليلي! قصه ات را عوض كن.
ليلي اما مي ترسيد، ليلي به مردن عادت داشت، تاريخ به مردن ليلي خو گرفته بود.
خدا گفت: ليلي عشق مي ورزد تا نميرد، دنيا ليلي زنده مي خواهد.
ليلي آه نيست، ليلي اشك نيست، ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست، ليلي زندگي است.
ليلي! زندگي كن.
اگر ليلي بميرد، ديگر چه كسي ليلي به دنيا بياورد؟ چه كسي گيسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه كسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند؟ چه كسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي بروبد؟ چه كسي پيراهن عشق را بدوزد؟
ليلي! قصه ات را دوباره بنويس.
ليلي به قصه اش برگشت.
اين بار نه به قصد مردن، بلكه به قصد زندگي.
و آن وقت به ياد آورد كه تاريخ پر بود از ليلي هاي ساده ي گمنام ...

آرام دل



به نام بيقرار


ای آرام دل بی قرارم

در هجرانت چشم هايم باران عشق می بارند

می بارند و می بارند

تا اين سوی ناچيزی هم که مانده است را هم از دست بدهند

و در سياهی دنيای خود جز نقش روی ماه تو در عالم خيال تصور نکنند

تو کجايی که دور از تو دل شکسته ام حتی طاقت آهی را ندارد و من که در

غم عشقت می سوزم از حريم حرم پاک اين دل که آشيانه عشق توست

پاسبانی ميکنم تا در آن جز انديشه عشق پاکت هيچ جای نگيرد

سينه تنگم مالا مال اندوهی تلخ است

در ميان سينه ام سوزشی احساس ميکنم

گويی اين دل است که از سوختنش عطر عشق به مشامم می رسد

وتنم را از عشق می سوزاند

سراپا همچون ديوانه ای گم کرده ره به دنبال درهای عشق می گردم

تو می دانی اين درهای فنا شدن کجاست؟

می خواهم در راه عشقت فنا شوم و نابود گردم...

دل من خدای مهربانی های توست

کاش باز هم بتوانم تو را ببینم...

Wednesday, August 17, 2005

علي؟


به نام علي



دوباره ولوله افتاده در ولايت دل!
دوباره مي چكد از خامه ام حكايت دل

ولايت د ل، از اين شورباز، آباد است
به لـــــــطف حضرت معشوق، رازآباد است

دميده صبحگه دولت دلم امشب
ببين به مرتبه ي عشق نائلم امشب

سپرده ام دل خود را به د لبري كه مپرس
گرفته دست مرا ذره پَروري كه مپرس

به عشق اوست كه اين گونه مي سُرايم مست
به عشق اوست كه دست مراگرفته به دست

به عشق اوست كه بي تاب در تب و تابم
به عشق اوست كه امشب نمي برد خوابم

به عشق اوست كه بيگانه از خودم امشب
به عشق اوست كه ديوانه تر شدم امشب!

به عشق اوست كه حيران شَطـَح و طاماتم
به عشق اوست كه محو تجـلي ذاتم

به عشق اوست كه سامان نمي پذيرم من
به عشق اوست كه در دام دل اسيرم من

به عشق اوست كه انديشه را رها كردم
حساب خويشتن از ديگران جدا كردم

حذر نميكنم از عشق و رندي و مستي
جز اين سه چيست مگر دستمايه ي هستي؟؟؟؟؟

گـــــــذشته كار من از احتياط و ترسيدن
«منم كه شـُهره ي شـَهرم به عشق ورزيدن»

گذشته ام از انديشه ي جَحيم و بهشت
«نگارمن كه به مكتب نرفت وخط ننوشت»!!!

اگرچه قاصرم از شرح حُسن دلجويت
اگرچه تاب ز من بُرده تابش رويت

اگرچه نام تو در مثنوي نمي گـُنجد
نـَـنمي ز ِ جام تو در مثنوي نمي گنجد

حديث حُسن تو را بس نمي كنم اي دوست
تورا مقايسه با كـــــــس نمي كنم اي دوست

حديث حسن تو در سينه ام نهان تا چند؟؟؟
حديث مستي ديرينه ام نهان تا چند؟؟؟

به نام حضرت تو مُهر اين سكوت شكست

به نام «حضرت تو» مُهر اين سكوت شكست
علي است آنكه مرا اين پـياله داده به دست

هو يا علي
حيدر مدد

Thursday, July 21, 2005

گل نیلوفر

به نام نیلوفر
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم


پس از یک جستجوی نقره ای درکوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهاییم رویید ، با حسرت جدا کردم



و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی



و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم



همین بود آخرین حرفت

و من از عبور تلخ و غمگینت



حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی



نمی دانم چرا، شاید خطا کردم

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی



نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید



و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازشی در غمی خاکستر گم شد



و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بال هایش غرق در انبوه غربت شد



و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایش خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی را از دست دادم .



کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد



کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد



هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

برگرد!



ببین که انتظار سرنوشت من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید



کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم



و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست



و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر



نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ...

Thursday, July 14, 2005

زندگی یا عشق !!!!!


به نام خدا
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني. نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد،خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت :عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن. لابه لاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد... خدا گفت:آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند ، گويي كه هزارسال زيسته است و آنكه امروزش را درنمي يابد، هزار سال هم به كارش نمي آيد. و آن گاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن. او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حركت كند، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد، بگذار اين يك مشت زنگي را مصرف كنم. آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد.مي تواند...
او در آن يك روز آسمان خراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد اما...
اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد. روي چمن خوابيد. كفش دوزكي را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او همان يك روز زندگي كرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، كسي كه هزار سال زيسته بود!

Sunday, April 24, 2005

چشم گریان


به نام آشنا
تقديم به نام اشنايی که جز يادش نتوان دگری در سر نهاد

يك چشم من از غم دلدار گريست

چشم دگرم حسود بود ونگريست

چون روز وصال امد اورا بستم

گفتم نگريستي نبايد نگريست

تا من بديدم روي تو

اي ماه وشمع روشنم

هر جا نشينم خرمم

هر كجا روم هر گلشنم

من افتاب انورم

خوش پرده هارا بردرم

من نوبهارم امدم

تا خارها را بر كنم

تو عشق زيباي مني

هم من توام هم تو مني

خشمين تويي راضي تويي

هم شادي وهمدرد وغم

لطف تو صادق مي شود

جان من عاشق مي شود

بر قهر سابق مي شود

چون روشنايي بر ظلم

گويم سخن را باز گو

مردي كه رمز اغاز گو

اين بي ملولي شرح كن



صد فصل دارد اين بيان

كان جا هوا اينجا منم



برو كه صاحب دولتي

جان حيات وعشرتي

رضوان وحور وجنتي

زيرا گرفتي دامنم

هم اب وهم سقا تويي

هم باغ وسرو سوسنم

يا حق

Friday, March 04, 2005

عشق

به نام عشق
 عشق راهيست كه با نياز شروع ، اما به بي نيازي ختم مي شود !
 عشق رأس هستي است !
 بالاترين مراتب عشق ، عشق به خداوند است !
 عاشق براي رسيدن به معشوق دست و پا نمي زند !
 دوستي را از خود شروع كن !
 وقتي عشق نباشد شكست هست !
 عشق پس از معرفت حاصل مي شود !

« ‌عشق يك احساس يا عاطفه نيست ، عشق مالكيت بر ديگري نيست .
عشق ، پذيرفتن بدون قضاوت و بدون داوري است . عشق يعني امكان انتخاب به معشوق دادن .
اگر بدنبال عشق بگرديد آرامش مي يابيد و اگر در جستجوي آرامش باشيد به عشق مي رسيد .
هر كس بگويد : من به تو نياز دارم و بدون تو نمي توانم زندگي كنم عشق نيست ، گرسنگي است
چون شما نمي توانيد در آن واحد هم كســي را دوست بداريد و هم بي تابانه نيازمندش باشيد » (1)
عشق راهي است كه با نياز شروع اما به بي نيازي ختم مي شود !
عشق همه را در او ديدن
كه سرانجام خود را در او ديدن ، خود را در او پيدا كردن و در آن وجود ناپديد شدن است !
عشق رأس هستي است !
ما را چو ز عشق مي شود راست مزاج ............عشق است طبيب ما و داروي عــــلاج
( مولوي )

Saturday, February 26, 2005

باز هم دل

به نام جلای دل

همچو نی ، مینالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا، ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس ارام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد، وای من
غم اگر از دل گریزد، وای دل

ما ز رسوائی ،بلند آوازه ایم
نامور شد، هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان، با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم وزر است
گنج عاشق ،گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی ، رهی
خندم از امیدواریهای دل. . . .

Friday, February 18, 2005

توجه...........توجه

سلام دوستان
مشکلی واسه ایمیل من پیش اومده و ویروسی شده ......
و مجبور شدم آی دی وایمیلم رو عوض کنم:ه

pouya_8812@yahoo.com

با عرض معذرت

باز آ

سلام بر عاشورا

سلام بر حسين (ع)
سلام بر ابوالفضل (س)

http://www.iranianartgallery.com/images/sadaf/5.JPG

نشان اهل خدا عاشقى است‏با خود دار كه
در مشايخ شهر اين نشان نمى‏بينم نشان
***

بازآ، دلم ز گردش دوران شكسته است

چون كشتى از تهاجم طوفان شكسته است

آئينه خيال نهادم به پيش روى

ديدم كه قلبم از غم هجران شكسته است

عمرى در آتشيم و ترا ناله مى‏كنيم

فريادمان به كوى و خيابان شكسته است

ديگر نواى ما ننوازد نى فراق

اين ناله در گلوى نيستان شكسته است

ما تيغ غيرتيم ولى در نيام غم

زنگار بى‏تحرك دوران شكسته است

پرچم فراز مهر خراسان برآمده

بى تو قرار مهر خراسان شكسته است

ما را خيال روى تو بى‏تاب مى‏كند

عقد بلور اشك، به دامان شكسته است

درمان حسرت دل ما ديدن تو بود

بازآ كه بى تو شيشه درمان شكسته است

در رهگذار عشق گدايان حضرتيم

در اين مسير كلك «پريشان‏» شكسته است

Wednesday, January 12, 2005

آشیانه

به نام دل
امروز اول ذی الحجه....سالروز پیوندخجسته دو گل زیبا(علی "ع"وزهرا"س" است).....مبارکبادا

رواق منـظر چشم من آشيانه توسـت
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توسـت

بـه لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطيفـه‌های عجب زير دام و دانه توست

دلـت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

عـلاج ضعـف دل ما به لب حوالت کن
کـه اين مفرح ياقوت در خزانه توسـت

بـه تـن مـقـصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توسـت

من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانـه بـه مهر تو و نشانه توسـت

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
کـه توسنی چو فلک رام تازيانه توست

چـه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حيل که در انبانه بهانـه توسـت

سرود مجلست اکنون فلک به رقـص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست

Sunday, January 02, 2005

آموخته ام

به نام قلم

آموخته ام
چيزهاي كم اهميت را تشخيص دهم و سپس آن هاراناديده بگيرم.

آموخته ام
كه باخت در يك نبرد كوچك را به قصد برد در يك جنگ بزرگ بپذيرم .

آموخته ام
زندگي را از طبيعت بياموزم ، چون بيد متواضع باشم ، چون سرو ، راست قامت‌‌ ، مثل صنوبر ، صبور ، مثل بلوط مقاوم ، مثل رود ،روان ، مثل خورشيد با سخاوت و مثل ابر با كرامت باشم .

آموخته ام
كه اگر مايلم پيام عشق را بشنوم ، خود نيز بايستي آن را ارسال كنم .

آموخته ام
ثروتمند كسي نيست كه بيشترين ها را دارد ، بلكه كسي است كه به كمترين ها نياز دارد.

آموخته ام
دو نفر مي توانند با هم به يك نقطه نگاه كنند ولي آنرا متفاوت ببنند.

آموخته ام
كافي نيست فقط ديگران را ببخشيم ، بلكه گاهي خود را نيز بايد ببخشيم .

آموخته ام
كه فقط چند ثانيه طول مي كشد تا زخم هاي عميقي در قلب كساني كه دوستشا ن داريم ، ايجاد كنيم اما سال ها طول مي كشد تا آن زخم ها را التيام بخشم .

آموخته ام
كه دوستان خوب و واقعي ، جواهرات گرانبهايي هستند كه به دست آوردن شان سخت و نگه داشتن شان سخت تر است .

آموخته ايم
كه همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها وقتي رخ مي دهند كه در حال بالا رفتن از كوه هستند

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...