Thursday, September 21, 2006

به نام خدا

امروز صبح وقتی از خواب برخاستی تو را تماشا می کردم و امید داشتم که با من حرف خواهی زد , فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیز های خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکرمی کنی.
اما تو سر گرم پوشیدن لباس بودی!!!
وقتی می خواستی از خونه بیرون بری می دونستم که می تونی چند لحظه توقف کنی و به من سلام کنی , اما تو خیلی سر گرم بودی.
وقتی که 15 دقیقه بیهوده روی صندلی نشسته بودی و پاهاتو تکون می دادی فکر کردم که می خوای با من حرف بزنی اما تو دویدی و تلفونو برداشتی و با یکی از دوستات تماس گرفتی تا از چیزای بی اهمیت بگی.من با صبرو شکیبایی در تمام مدت روز تو را نگاه می کردم و تو اونقدر مشغول بودی که هیچ چیز به من نگفتی.
موقع خوردن ناهار متوجه شدی که چند نفر از دوستات قبل از غذا کمی با من حرف می زنن اما تو چنین کاری نکردی.!
باز هم فرصت هست و امید وارم که تو بلاخره با من حرف بزنی .
به خونه رفتی و به نظر می رسید که کارهای زیادی واسه انجام دادن داری , بعد از انجام چند کار تلویزیونو روشن کردی و کلی از وقتتو جلوی اون سپری کردی.
ولی من بازم منتظر موندم که بعد از تماشای تلویزیون و خوردن غذا با من حرف بزنی.زمان خوابیدن فکر کردم که خیلی خسته ای .
بعد از گفتن شب به خیر به خوانوادت سریع به سمت رختخوابت رفتی و خوابیدی.
مهم نیست شاید نمی دونستی که من همیشه اونجا با تو هستم .
من بیشتر از اونی که تو بدونی صبر کردم , من حتی می خواستم به تو بیاموزم که چطور با دیگران صبور و شکیبا باشی.
من به تو عشق می ورزم و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی!
چقدر مکالمه ی یک طرفه و یک جانبه سخته!
بسیار خوب تو یکبار دیگه از خواب بر خاستی و من یکباره دیگه فقط برای عشق به تو منتظر می مونم . به این امید که امروز یکم از وقتتو به من اختصاص بدی , روز خوبی داشته باشی...
دوستدار تو "خدا" !!!!!!!!!!
( http://coolair.blogfa.com/ ماخذ : وبلاگ )

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...