Thursday, May 04, 2006

ابر صورتی

سلام دوستای خوبم....
بعد از مدتها اومدم...
...
....
.....

آن صبح سرد سوم دي 1360 , فقط دوست داشتم به تكه ابري كه در لحظه ي طلوع صورتي شده بود نگاه كنم. ما پشت سر هم از شيب تپه اي بالا ميرفتيم و من به بالا نگاه مي كردم كه ناگهان رگبار گلوله از روي سينه ام گذشت.من به پشت روي زمين افتادم , شش هايم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقيقه , در حالي كه هنوز به ابر نارنجي و صورتي نگاه مي كردم , مردم.
هيچ وقت كسي كه از پشت صخره هاي بالاي تپه به من شليك كرده بود را نديدم. شايد سربازي بيست ساله بود, چون اگر كمي تجربه داشت , ميان سه استوار و دو ستوان كه در ستون ما بود , يك سرباز صفر را انتخاب نمي كرد.
پدرم آرزو داشت مثل برادر پزشكم به استراليا بروم. اما من استعدادش را نداشتم. آخر تابستان به محض اينكه ديپلم گرفتم , فرودگاه تهران را بمباران شد . جنگ شروع شده بود. مادر نه ماه در خانه حبسم كرد. هر روز برايم روزنامه و گاهي كتاب مي خريد. بالاخره يك روز خسته شدم و با پروانه در پارك قرار گذاشتيم. پروانه را از سال دوم دبيرستان مي شناختم و سال چهارم قول داده بوديم براي هميشه به هم وفادار باشيم . پروانه موهاي نارنجي قشنگي داشت و هميشه رژ مسي براق مي زد. سال سوم دبيرستان وقتي براي اولين و آخرين بار بعد از ظهري يواشكي به خانه اشان رفته بودم,موهايش را ديدم.
هنوز شيشه عطر كادو شده اي را كه سر راه خريدم و نامه اي را كه در نه ماه حبس خانگي نوشتنش را تمرين مي كردم,به پروانه نداده بودم كه گشتي هاي داوطلب ما را گرفتند. تا وقتي ما را عقب استيشن سوار مي كردند,هنوز نغهميده بودم چه اتفاقي افتاده است.بعد از آن هم فقط به ناخن هايم نگاه ميكردم كه چشمم به چشم پروانه نيفتد.
او را بت سر و صدا تحويل خانواده اش دادن و مرا به بازداشتگاهي بردند كه جنوب شهر بود,اما درست نميفهميدم كجاست. وقتي پروانه را جلوي خانه اشان از استيشن پياده كردند , يكي از همسايه ها پنجره اش را باز كرده بود و ما را نگاه مي كرد . تا وقتي راه افتاديم هنوز آنجا بود . داخل سلولم قلب بزرگي را با چيزي نوك تيز روي ديوار كنده بودند. يك طرف قلب كج شده بود. دو روز پاهايم را دراز كرده بودم و به در نگاه مي كردم. بالاخره امدند و مرا به پاسگاهي بيرون شهر بردند . پاسگاه ديوار هاي آجري داشت كه بالاي سرشان سيم خاردار كشيده بودند. آنجا با عده ي زيادي كه سرهايشان را تراشيده بودند سوار اتوبوس شديم و به پادگان آموزشي رفتيم.شانرده ساعت بعد كه جلوي دروازه ي پادگان پياده شديم , گروهباني ما را به خط كرد و آن قدر دور پادگان دواند كه تا يك هفته بعد مي لنگيديم. همه سربازان فراي بوديم. شب بعد از اينكه آبگوشت رقيقي به ما دادند ,دوباره به خطمان كردند و لباس هايي بين همه تقسيم كردند كه مثل كيسه گشاد بود.
آخرين باري كه پدر و مادرم را ديدم , لحظه اي بود كه اتوبوس ما دور ميدان آزادي مي چرخيد تا به طرف پادگان آموزشي برويم. آن دو كنار يكي از باغچه هاي دور ميدان ايستاده بودند و وقتي مرا ديدند برايم دست تكان دادند.سربازهاي ديگر هم با سرهاي تراشيده از پشت شيشه براي آن دو دست تكان دادند.پدر و مادرم خنديدند و جلوتر آمدند و براي همه ي ما دست تكان دادند. ما هم از جايمان نيم خيز شديم و براي پدر و مادرم دست تكان داديم. نميدانم از كجا مي دانستند اتوبوس ما آن ساعت از ميدان آزادي مي گذرد. پنج ماه بعد كه گلوله ها سينه ام را سوراخ كردند, نامه اي كه نه ماه براي نوشتنش فكر مي كردم هنوز توي خيب شلوارم بود. شيشه ي كادو شده عطر را همهن موقع در بازداشتگاه گرفته بودند.
من ساعت ها كنار بوته ي خشكي كه شبيه سر اسب بود و سنگ بزرگي كه رنگ عجيبي داشت ,ماندم. ابر صورتي كم كم نارنجي و زرد شد و بعد به كلي از ميان رفت. ستون ما در عمق خاك دشمن راهش را گم كرده بود و وقتي رگبار گلوله هل شليك شد , هيچ كس نتوتنست مرا با خود به عقب ببرد.بعد از ظهر عراقي ها آمدند و مرا با استيشن به سري خانه بردند. آنها مرا لخت كردند و همه جايم را گشتند. حتما مرا با جاسوس يا كس ديگري اشتباه گرفته بودند چون تصميم گرفتند دفنم نكنن.
چهار هفته داخل كشوي فلري بزركي كه سقفش لامپ مهتابي داشت, ماندم. هر بار كشو را بيرون مي كشيدند لامپ روشن مي شد . بارها چند نفر را آوردند تا مرا ببينند . بعضي ها دستبند داشتند و بعضي ها دستهايشان آزاد بود . اما از اخر هيچ كس مرا نشناخت. همه سرشان را تكان ميدادند و مي رفتند. روزهاي آخر بود كه دو نفر را آوردند و داخل كشو هاي كناري گذاشتند.ناخن هاي هر دو شان را كشيده بودند و پوست شان پر از لكه هاي آبي سوختگي بود.سه روز بعد هر سه ي ما را با آمبولانسي كه شيشه هايش را رنگ زده بودند به گورستان خلوتي بردند.هيچ كدام از گورها سنگ قبر نداشت. جاي ما از قبل آماده شده بود مرا داخل قبر انداختند و دو اسير ايراني كه لباس زرد تن اشان بود , رويم خاك ريختند. بعد كپه ي خاكي به اندازه ي قدم درست كردند كه كنار كپه هاي بي شمار ديگري بود.
هيچ يك از كپه هاي خاكي اسم نداشت.فقط يك پلاك سبز كه رويش شماره هاي سفيدي حك شده بود, بالاي هر كپه فرو كرده بودند. در امتداد قبرهاي بي نام , رديفي از درختان اكاليپتوس سايه مي انداختند. برادرم در نامه هايي كه مي فرستاد هميشه مي نوشت , استراليا پر از درختان اكاليپتوس است و هيچ ايراني ديگري در اينجا نيست. آن طرف درختان اكاليپتوس يك ساختمان دو طبقه سيماني بود . كساني كه گاهي از پنجره هاي ساختمان سرك مي كشيدند , اختمالا مي توانستند پلاك هاي سبز روي كپه ي خاكي را ببينند. آن سوي ديگر گورستان مزرعه ي بزرگي بود كه در دوردست هايش خط باريك و درازي از سيم خاردار حريم آن را نشان ميدادو صبح ها عده اي را با تريلر مي آوردند. تا روي مزرعه كار كنند و بعد از ظهر ها كه از كنار گورستان مي گذشتند جمله هاي فارسي بريده بريده اي شنيده مي شد. غروب هشتاد و هفتمين روز كه سايه ي اكاليپتوس ها تا انتهاي گورستان مي رسيد , سه نفر كه براي كندن قبرهاي تازه آمده بودند , پنهاني سر قبر من آمدند و يك پياز لاله را كنار پلاك فلزي كاشتند. معلوم نبود آن پياز را از كجا آورده اند , اما مسلما مرا با كس ديگري اشتباه گرفته بودند . آدمي كه حتما خيلي مهم بوده و با كاشتن گل لاله سر قبرش احساس رضايت و افتخار مي كردند. از فردا اسيراني كه با لباس هاي زرد به مزرعه مي رفتند, به كپه ي خاكي من خيره مي شدند و با حركت آرام تريلر سرهايشان با هم به اين سو مي چرخيد.
پياز لاله آرام آرام ريشه دواند و ساقه اش از خاك جوانه زد. هفت روز بعد افسران عراقي كه بند پوتين هايش را دور ساق شلوارشان گره زده بودند , آمدند و بالاي كپه ي خاك ايستادند. آنها پياز گل و حتي پلاك سبز را از خاك بيرون كشيدند. شايد براي پاك كردن كثر پرستشگاه اسيران بود كه دستور دادند بولدوزرها درختان اكاليپتوس را هم از ريشه در آوردند. بيل آهني حتي ما را هم از خاك بيرون كشيد و روي هم ريخت. در تمام اين مدت از سمت ساختمان سيماني صداي برياد هاي فارسي و عربي كه از هم بلند تر ميشيند شنيده مي شد . از آخر ما را با بيل مكانيكي پشت چند كاميون ريختند.وقتي كاميون راه افتاد , هنوز صداي حركت ماشين هايي كه آرامگاه ما را صاف شنيده ميشد. انگشتان دست چپم براي هميشه آنجا زير خاك ها باقي ماند.
كاميون ها تا بعد از ظهر يكسره ميرفتند , قبل از غروب به جايي رسيديم كه كوه هاي بلندي داشت . كاميون ها در حياط پاسگاه دور افتاده اي پارك كردند ديوار هاي حياط را با دوغاب سفيد كرده بودند.آفتاب غروب از دروازه ي پاسگاه داخل مي تابيد و مربع سرخي روي ديوار حياط درست كرده بود . دو روز همانجا مانديم و مربع سرخ هر غروب روي ديوار پاسگاه نقش بست. صبح روز سوم دوباره راه افتاديم . جاده پر شيب و سنگلاخي بود و ما گاهي از الاغ هايي كه از كنار جاده مي گذشتند ,عقب مي مانديم . نزديك ظهر به دره ي عميقي رسيديم كه مياي كوه هاي جنگلي محصور بود.آنجا ما را داخل گودال درازي كه شبيه كانال بود ريختند.گودال از پيش آماده شده بود. عصر همان روز كاميون هاي ديگري آمدند و عده اي را كه تازه تير باران شده بودند روي ما ريختند.لباس هاي گشاد آنها خون آلود و سوراخ سوراخ بود و از بعضي هنوز خون تازه بيرون مي زد. بعد بولدوزر ها آمدن و كانال را با خاك پوشاندند.درست روي گردنم سر زني افتاده بود كه موهاي خرمايي بلندش دور صورتش پيچيده بود و چشمانش را مي پوشاند. پاهاي لاغر و سفيد مردي روي سينه ام افتاده بود و دهان باز يكي ديگر به شكمم چسبيده بود. من هم با كمر روي سينه مردي افتاده بودم كه استخوان هاي دنده اش خورد شده بود. اين آشفتگي خيلي طول نكشيد . شصت و پنج روز بعد گروهي سرباز و درجه دار آمدند و با عجله خاك ها را كنار زدند تا جاي ما را پيدا كنند.آنها كه دستمال هايي دور دهانشان بسته بودند ,همه را به سرعت پشت كاميون ها ريختند . شايد كسي آنجا را به سازماني لو داده بود و حالا بايد اثرش پاك ميشد.راه كه افتاديم سرباز ها داشتند گودال دراز و خالي را با تاير هاي كهنه پر ميكردند و رويش را با خاك مي پوشاندند. آن شب كه كاميون ها از جاده هاي كوهستاني مي گذشتند, بوي خوبي مي آمد چوپان شبگردي در دامنه ي كوه آتش روشن كرده بود , جلوتر رديف كندوهاي چوبي در دامنه ي ديگري زير نور مهتاب بودند. هوا پر از بوي گياهان وحشي و حشرات بود.
اگر پروانه آنجا بود تا صبح نمي خوابيديم . روي تختي كه ملافه هاي تميز داشته باشد,دراز مي كشيديم و به سوسك هاي شب تابي نگاه مي كرديم كه از پنجره ي باز توي اتاق مي آيند و خاموش روشن ميشوند.كمي بعد هوا ابري شد و باران گرفت . من روي بقيه بودم و استخوانهايم خيس شد.صيح وقتي شفق از پشت درختان نوك كوه بالا مي آمد به جايي كه منتظرمان بودند, رسيديم . كاميون از تپه اي پايين پيچيد و دشت در نور كمرنگ آسمان پيدا شد. دشت با سوراخ هاي بي شماري كه در آن كنده بودند, شبيه شانه عسل بود.
آفتاب كه بالا مي آمد , مرداني كه ماسك زده بودند آمدند و ما را داخل قبرها ريختند. از اينكه به ما دست بزنن نفرت داشتند , بيل هاي درازي داشتند و ما را هل مي دادند تا توي يك قبر بي افتيم. داخل قبر من دست ديگري را هم انداختند كه دور انگشتريش حلقه اي زنگ زده بود. دندان هاي مصنوعي مردي كه در كاميون كنارم بود , از دهانش بيرون افتاده بود . يكي از سرباز ها كه به سرعت مي گذشت با نوك پا آن را توي قبر من انداخت. دندان ها سياه شده بودند و رويشان خون خشك شده چسبسده بود. ناخن هاي دستي كه حلقه داشت كبود بود. كمي بعد استخوان دراز ساق پاي كس ديگري را هم پايين انداختند. وسط ساق براموگي كوچكي وجود داشت انگار آن را از وسط به هم چسبانده بودند. حتما قبلا پايش شكسته بوده, اما من هيچ .قت جايم نشكسته است.چون مادرم وسواس داشت ئ از بچگي مواظب بود بازي هاي خطرناك نكنم.
پيدا بود قبر ها را شتابزده كنده اند. ديوار قبر من كاملا كج در آمده بود و كف آن برآمدگي داشت.اگر زمين را دو سه بيل عميقتر كنده بودند ,حتما گورستان باستاني را كه فقط دووجب پايين تر بود كشف مي كردند. درست زير قبر من ,گور شاهزاده اي آشوري بود كه شمشير دراز مفرغي اش را با دو دست روي سينه اش گرفته بود و اگر آن را كمي بالا مي آورد نوك شمشير ميان دو استخوان لگنم فرو مي رفت.
مثل بار اولي كه دفن شدم ,روي قبرم كپه ي خاكي به اندازه ي قدم درست كردند و روي آن پلاكي با چند شماره ي سفيد فرو كردند.روز بعد باران گرفت و دو هفته بعد زمين سبز شد . علف هاي وحشي بارها خشك شدند و فرو ريختند و دوباره سبز شدند.دوهزار و هشتصد و شصت و چهار روز آنجا ماندم. ريشه هاي گياهان وحشي از ديواره ي قبر آويزان شده بودند و شاهزاده آشوري همچنان شمشيرش را دو دستي گرفته بود . يك روز باز هم عده اي با بيل هايشان آمدند و قبرها را باز كردند و ما را داخل كيسه هاي سفيد ريختند. روي هر كيسه شماره اي مي چسباندند.كيسه ها را بار كاميون زردي كردند و تا شب مي راندند.
ما بر گشتيم.هنوز در خاك دشمن بوديم ولي در دوردست ها آسمان ايران ديده مي شد. وقتي به مرز رسيديم هوا تاريك شده بود.در پاسگاهي كه داخل خاك ايران بود ,چند كاميون بزرگ زير نور افكن هاي بلند منتظرمان بودند.اگر پدر و مادر يا پروانه مي دانستند, برگشته ام حتما آنجا منتظرم بودند. اما هيچ كس نبود. مثل چهار شنبه سوري سالي بود كه از دو روز پيش براي آتش بازي چوب جمع مي كرديم,اما عصر باران گرفت و چوب ها خيس شدند. همه به خانه هايشان برگشتند و هيچ كس نماند.
ما را داخل كاميون ها چيدند و به فرودگاه بردند . آنجا مرا با همه ي بار اضافه اي كه از استخوان هاي بيگانه داشتم سوار هواپيما كردند و پرواز كرديم.وقتي در تهران به زمين نشستيم هوا ابري بود. آنها ما را داخل يكي از انبار هاي بزرگ فرود گاه مهر آباد بردند. همان جايي كه وقتي ديپلم گرفتم بمباران شد. آنها در بزرگ انبار را بستند و ما را از كيسه هاي شماره دار , بيرون آوردند . كف انبار پر از تابوت هاي يك شكل بود و ما را به دقت داخل تابوت ها مي چيدند . بعضي ها دورتر ايستاده بودند و گريه مي كردند . وقتي كارشان تمام شد, روي هر تابوت پرچم بزرگي انداختند و جلوي آن يك عكس چسباندند . روي تابوت من عكس جواني را چسبانده بودند كه سبيل هاي نازك داشت. من در عمرم هيچ وقت سبيل نداشتم , پيدا بود كه جايي در خاك دشمن شماره ي من اشتباه شده است.
سربازهايي كه لباس هايشان گشاد نبود و واكش هاي سرخ از شانه اشان آويزان بود,تابوت ها را يكي يكي بلند كردند و در محوطه باز و بزرگ بيرون چيدند. جمعيت زيادي اطراف محوطه جمع شده بود. خيلي هايشان گريه مي كردند و بعضي ها عكس قاب گرفته ي جواني را سر دست شان بلند كرده بودند . پدر و مادرم بين آنها نبودند . اثري هم از پروانه نبود .اگر چهره اي داشتم , شايد كسي پيدا مي شد كه مرا بشناسد. فيلم بردارهاي زيادي داخل محوطه كه سرباز ها آن را محاصره كرده بودند , مي آمدند و از همه چيز فيلم مي گرفتند . كسي هم پشت تابوت ها بر جايگاه بلندي ايستاده بود و براي مردم سخنراني مي كرد.
وسط جمعيت يك چهره ي آشنا بود.عكس جواني بود كه موهاي خرمايي داشت و لبخند زده بود. عكس خودم بود . پيرزني كه روسري قهوه اي داشت آن را بالاي سرش گرفته بود.مادرم بود. خودش بود. خيلي پير شده بود.پدر نبود.آنها وقتي دور ميدان آزادي برايم دست تكان مي دادند با هم بودند . مادر كوچك شده بود . حتما پدر مرده بود ,اگر نه نمي گذاشت مادر تنها بيايد.
بعد از انكه سخنراني و فيلم براداي تمام شده ,هر عكس را سوار استيشن كردند و از محوطه بيرون رفتند. وقتي دور ميدان آزادي مي چرخيديم , مردم گاهي كنار باغچه ها مي ايستادند و به رديف ماشين هاي استيشن نگاه مي كردند . مرا به خانه اي قديمي بردند كه حياط و حوض داشت . آنجا تختي از قبل برايم آماده كرده بودند و اطرافش آنقدر گلدان شمعداني چيده بودند كه زنبور ها را گيج مي كرد. تا شب عده اي ما آمدند , پيشاني شان را به تابوت مي چسباندند , گريه مي كردند و مي رفتند . تمام مدت فقط پيرزني مانده بود . بيني بزرگ پيرزن از گريه سرخ شده بود. بي شباهت به مادرم وقتي گريه مي كرد , نبود . شايد هم همه ي آدمها وقتي گريه مي كنند شبيه هم مي شوند. هر پنج دقيقه يكبار بلند مي شد و گوشه اي از تابوتم را مي بوسيد.اما هر بار مي خواست در تابوت را باز كند چند نفر مي گرفتندش و دوباره روي صندلي چرمي سياه مي نشاندند.
صبح روز بعد تابوت مرا داخل همان استيشن گذاشتند و بالاي تپه زيبايي خارج شهر بردند . اطراف تپه پر از درخت هاي قديمي بود آنجا چند قبر بزرگ و با شكوه براي ما كنده بودند . وقتي مي خواستند مرا سر جايم بگذارند در تابوت را باز كردند . هنوز هم چند نفر پيرزن را گرفته بودند اما احتياجي نبود , او اصلا تكان نمي خورد. به حلقه ي زنگ زده اي كه دور استخوان انگشت آن دست ديگر بود , خيره نگاه ميكرد. او حتي گريه هم نمي كرد.
آنها مرا به دقت دفن كردند, سنگ سياه زيبايي هم قد خودم بود, رئي قبر گذاشتند و بالاي آن عكس جوان سبيل نازك را نصب كردند. پيرزن هنوز به سنگ خيره مانده بود. برايش صندلي اي گذاشته بودند كه بنشيند,حتما روماتيسم داشت. مثل روز قبل عده ي زيادي جمع شده بودند و فيلم بردار ها از همه چيز فيلم مي گرفتند. آنجا هم سكويي گذاشته بودند و كسي سخنراني مي كرد. هوا ابري بود وفلاش دوربين ها مثل برق در آسمان مي درخشيد. بعد همه رفتند و پيرزن را هم با خودشان بردند .
از اين بالا تهران تا دوردست ها پيداست.آن قدر دور است كه نميتوانم خانه ي پروانه را پيدا كنم . نامه اي كه نه ماه براي نوشتنش تمرين مي كردم شايد هنوز جايي در بايگاني هاي عراق باشد. شيشه ي عطر هم حتما با زباله ها دفن شده است.اگر پروانه يك روز براي هوا خوري اين اطراف بيايد , مي فهمم هنوز از همان ر ژ مسي براق ميزند يا نه.
فصل خوبي ست.هوا گاهي آفتابي مي شود و گاهي باران مي گيرد. در آسمان تكه ابر بزرگي ست كه بالاي آن صورتي شده است. پروانه اي نارنجي روي علف هايي كه گل زرد دارند نشسته است. حالا بلند مي شود و به طرف درخت هاي قديمي مي رود.
نویسنده : علیرضا محمودی ایران مهر

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...