
به نام آشنا
تقديم به نام اشنايی که جز يادش نتوان دگری در سر نهاد
يك چشم من از غم دلدار گريست
چشم دگرم حسود بود ونگريست
چون روز وصال امد اورا بستم
گفتم نگريستي نبايد نگريست
تا من بديدم روي تو
اي ماه وشمع روشنم
هر جا نشينم خرمم
هر كجا روم هر گلشنم
من افتاب انورم
خوش پرده هارا بردرم
من نوبهارم امدم
تا خارها را بر كنم
تو عشق زيباي مني
هم من توام هم تو مني
خشمين تويي راضي تويي
هم شادي وهمدرد وغم
لطف تو صادق مي شود
جان من عاشق مي شود
بر قهر سابق مي شود
چون روشنايي بر ظلم
گويم سخن را باز گو
مردي كه رمز اغاز گو
اين بي ملولي شرح كن
صد فصل دارد اين بيان
كان جا هوا اينجا منم
برو كه صاحب دولتي
جان حيات وعشرتي
رضوان وحور وجنتي
زيرا گرفتي دامنم
هم اب وهم سقا تويي
هم باغ وسرو سوسنم
يا حق
No comments:
Post a Comment