Friday, July 28, 2006

خاطره

به نام خاطره

دیروز که از برج خاطره هایم به اوج پروانگی پریدی
و رویاهای شبا نه ام را به رنگین کمان واقعیت پیوند زدی ،
فهمیدم که دوستم داری.
دیروز که با تلنگر احساست شیشه ی سیاه نا امیدی را شکستی
و احساس امیدواری را به دهلیزهای قلبم روانه کردی
شادمانه فریاد زدم که :
می دانم دوستم داری.
اینک که دستان سبزت را حائل اندیشه های آسمانی ام کردی
و به دریای خوشبختی سوقم می دهی
و با مهربانی دیباچه ی قلبم را به الماس های سخاوتت مزین
می کنی ،دیوانه وار می پرستمت از اینکه دوستم داری.
فردا که صدای پای خزان ، سکوت کوچه ی زمان را می شکند
و برگ های عمر آدم ها ضمیمه ی خاطره ها می شود.
تو از آلبوم روزهای گذشته عکس مرا با پولک چشمانت به دیوار قاب می کنی
و روزهای متمادی با عکس کهنه ی جوانی ام حرف می زنی و
من از پشت ابرهای سپهر ، نشسته بر رنگین کمان عشق ،
اشک های سر خورده بر گونه هایت را عاشقانه می زدایم
و می ستایمت از اینکه همیشه صادقانه دوستم داشتی.

چه کسی اهمیت می دهد؟
نگاهی در امتداد کوچه ،
چشم به راه سفر کرده ای باشد؟
چه کسی اهمیت می دهد؟
گریه های شبانه کودکی ،
در انزوای آن شب شوم مردابی از اشک آفریده باشد؟؟
چه کسی اهمیت می دهد؟
میان من و پنجره بسته ..چه رازی نهان است..
و آن سایه ، از کنار میله های سبز خانه برای ابد رفته است
چه کسی اهمیت می دهد ؟
اتاقک ویران شده روزگاری جایگاه سایه بوده است
و راز پنجره بسته میله های سبز ،
اتاقک ویران و دری که به سوی هیچ برای ابد
میان من و آن باقی خواهد ماند.
چه کسی اهمیت میدهد؟؟؟؟
یاد رفتنت چقدر اشک ریختم به یاد آنهمه خاطره قبل از سکوت سرد
آهای آبی عشق به هر سو می نگرم نگاهی مهربان نمیبینم
شبی به کلبه دلتنگیهایم سری بزن
تنها دلخوشیم خاطرات با تو بودن است...
پس وعده دیدار ما در کوچه پس کوچه های خیال
با سبدی از گلهای انتظار

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...