Friday, August 26, 2005

داستان ليلي


.. به نام او ..


خدا مشتي خاك را بر گرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از خود در آن دميد و ليلي پيش از آن كه با خبر شود عاشق شد. سالياني است كه ليلي عشق مي ورزد، ليلي بايد عاشق باشد. زيرا خداوند در آن دميده است و هركه خدا در آن بدمد، عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران ايران زمين است، نام ديگر انسان.
ليلي زير درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناري هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بي تاب بودند، توي انار جا نمي شدند. انار كوچك بود، دانه ها بي تابي كردند، انار ترك برداشت. خون انار روي دست ليلي چكيد. ليلي انار ترك خورده را خورد. مجنون به ليلي اش رسيد.
خدا گفت: راز رسيدن فقط همين است، فقط كافيست انار دلت ترك بخورد.
خدا ادامه داد: ليلي يك ماجراست، ماجرايي آكنده از من، ماجرايي كه بايد بسازيش.
شيطان گفت: تنها يك اتفاق است، بنشين تا اتفاق بيفتد.
آنان كه سخن شيطان را باور كردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا ليلي اش را بسازد ...
خدا گفت: ليلي درد است، درد زادني نو، تولدي به دست خويش.
شيطان گفت: آسودگي ست، خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است و فرو در خويشتن رفتن.
خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: ليلي خواستن است، گرفتن و تملك
خدا گفت: ليلي سخت است، دير است و دور از دسترس
شيطان گفت: ساده است و همين جا دم دست است ...
و اين چنين دنيا پر شد از ليلي هايي زود، ليلي هاي ساده ي اينجايي، ليلي هايي نزديك لحظه اي.
خدا گفت: ليلي زندگي است، زيستني از نوعي ديگر.
ليلي جاوداني شد و شيطان ديگر نبود.
مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد. ليلي مي دانست كه مجنون نيامدني است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
ليلي راه ها را آذين بست و دلش را چراغاني كرد، مجنون نيامد، مجنون نيامدني است.
خدا پس از هزار سال ليلي را مي نگريست، چراغاني دلش را، چشم به راهي اش را.
خدا به مجنون مي گفت نرود، مجنون به حرف خدا گوش مي داد.
خدا ثانيه ها را مي شمرد، صبوري ليلي را.
عشق درخت بود، ريشه مي خواست، صبوري ليلي ريشه اش شد. خدا درخت ريشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سايه اش خنكي زمين شد، مردم خنكي اش را فهميدند، مردم زير سايه ي درخت ليلي باليدند.
ليلي هنوز هم چشم به راه است چراكه درخت ليلي ريشه مي كند.
خدا درخت ريشه دار را آب مي دهد.
مجنون نمي آيد، مجنون هرگز نمي آيد. مجنون نيامدني است، زيرا كه درخت ريشه مي خواهد.
ليلي قصه اش را دوباره خواند، براي هزارمين بار و مثل هربار ليلي قصه باز هم مرد. ليلي گريست و گفت: كاش اين گونه نبود.
خدا گفت : هيچ كس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد.
ليلي! قصه ات را عوض كن.
ليلي اما مي ترسيد، ليلي به مردن عادت داشت، تاريخ به مردن ليلي خو گرفته بود.
خدا گفت: ليلي عشق مي ورزد تا نميرد، دنيا ليلي زنده مي خواهد.
ليلي آه نيست، ليلي اشك نيست، ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست، ليلي زندگي است.
ليلي! زندگي كن.
اگر ليلي بميرد، ديگر چه كسي ليلي به دنيا بياورد؟ چه كسي گيسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه كسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند؟ چه كسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي بروبد؟ چه كسي پيراهن عشق را بدوزد؟
ليلي! قصه ات را دوباره بنويس.
ليلي به قصه اش برگشت.
اين بار نه به قصد مردن، بلكه به قصد زندگي.
و آن وقت به ياد آورد كه تاريخ پر بود از ليلي هاي ساده ي گمنام ...

آرام دل



به نام بيقرار


ای آرام دل بی قرارم

در هجرانت چشم هايم باران عشق می بارند

می بارند و می بارند

تا اين سوی ناچيزی هم که مانده است را هم از دست بدهند

و در سياهی دنيای خود جز نقش روی ماه تو در عالم خيال تصور نکنند

تو کجايی که دور از تو دل شکسته ام حتی طاقت آهی را ندارد و من که در

غم عشقت می سوزم از حريم حرم پاک اين دل که آشيانه عشق توست

پاسبانی ميکنم تا در آن جز انديشه عشق پاکت هيچ جای نگيرد

سينه تنگم مالا مال اندوهی تلخ است

در ميان سينه ام سوزشی احساس ميکنم

گويی اين دل است که از سوختنش عطر عشق به مشامم می رسد

وتنم را از عشق می سوزاند

سراپا همچون ديوانه ای گم کرده ره به دنبال درهای عشق می گردم

تو می دانی اين درهای فنا شدن کجاست؟

می خواهم در راه عشقت فنا شوم و نابود گردم...

دل من خدای مهربانی های توست

کاش باز هم بتوانم تو را ببینم...

Wednesday, August 17, 2005

علي؟


به نام علي



دوباره ولوله افتاده در ولايت دل!
دوباره مي چكد از خامه ام حكايت دل

ولايت د ل، از اين شورباز، آباد است
به لـــــــطف حضرت معشوق، رازآباد است

دميده صبحگه دولت دلم امشب
ببين به مرتبه ي عشق نائلم امشب

سپرده ام دل خود را به د لبري كه مپرس
گرفته دست مرا ذره پَروري كه مپرس

به عشق اوست كه اين گونه مي سُرايم مست
به عشق اوست كه دست مراگرفته به دست

به عشق اوست كه بي تاب در تب و تابم
به عشق اوست كه امشب نمي برد خوابم

به عشق اوست كه بيگانه از خودم امشب
به عشق اوست كه ديوانه تر شدم امشب!

به عشق اوست كه حيران شَطـَح و طاماتم
به عشق اوست كه محو تجـلي ذاتم

به عشق اوست كه سامان نمي پذيرم من
به عشق اوست كه در دام دل اسيرم من

به عشق اوست كه انديشه را رها كردم
حساب خويشتن از ديگران جدا كردم

حذر نميكنم از عشق و رندي و مستي
جز اين سه چيست مگر دستمايه ي هستي؟؟؟؟؟

گـــــــذشته كار من از احتياط و ترسيدن
«منم كه شـُهره ي شـَهرم به عشق ورزيدن»

گذشته ام از انديشه ي جَحيم و بهشت
«نگارمن كه به مكتب نرفت وخط ننوشت»!!!

اگرچه قاصرم از شرح حُسن دلجويت
اگرچه تاب ز من بُرده تابش رويت

اگرچه نام تو در مثنوي نمي گـُنجد
نـَـنمي ز ِ جام تو در مثنوي نمي گنجد

حديث حُسن تو را بس نمي كنم اي دوست
تورا مقايسه با كـــــــس نمي كنم اي دوست

حديث حسن تو در سينه ام نهان تا چند؟؟؟
حديث مستي ديرينه ام نهان تا چند؟؟؟

به نام حضرت تو مُهر اين سكوت شكست

به نام «حضرت تو» مُهر اين سكوت شكست
علي است آنكه مرا اين پـياله داده به دست

هو يا علي
حيدر مدد

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...