Wednesday, August 04, 2004

بلبل عاشق

به نام گل

تصميمش راگرفته بود ، بايد مي رفت ، براي او زندگي كردن در ميان افرادي كه به روز مرگي خو كرده و در خود گرفتار مانده
بودند فاجعه شوم زوال و نيستي بود ، هولناك تر از ترس ، نبايد بيشتر از اين درنگ مي كرد ، زندگي در جايي كه نعمت را با خفت و خواري به همراه داشت برايش زجر آور بود . او اسير بود ، او بازيچه دست كساني بود كه اگرچه از غذا و مكان راحت برايش كم نگذاشته بودند اما روح گرم و نشاط را ازش ربوده بودند .
اين بود كه بلبل بي تجربه از عشق ، مفرش را ترك نمود و خود رهسپار سرنوشت شد.
پرواز كرد واز روي همه خوشيهاي لذت بخش و دردناك گذشت
در كنار جاده اي ، نزديك كلبه اي ديد بوته اي ، پر از خار و آه - خشك و تشنه ، شكسته اما اميدوار ،
اين اميد را مي شد از قامت راست و نخميده بوته دريافت
بلبل فرود آمد و جلو رفت تا راحت تر بتواند درد هاي او را ببيند ، از اين صحنه زوال دل كوچكش به درد آمده بود - با چشماني اشكبار گفت : تمام دوستانت در حواشي باغ ها و پار كها گل هاي سرخ و زيبا زينتشان كرده اما تو ..... چرا ؟
بوته گل گفت مدت هاست كه در حسرت گلي عمرم را مي گذرانم اما كو كجاست مردي كه در هواي عشق من مرا سيراب كند - نگاهش را به بلبل دوخت و به آن خيره ماند لحظه اي بعد گفت - آيا مرد آن هستي كه مرا در برآوردن آرزو و رساندن معشوق به عاشق كمك كني آيا مرد آن هستي كه در اين عشق بازي ياور من باشي بلبل با تحكم گفت آري ، من حاضرم
بوته خشكيده گل سرخ گفت : عجله كن براي سيراب كردن من حتي يك لحظه هم تاخير صواب نباشد
بايد خارهاي من كه از شدت خشكي چنان تيز و بي رحم بر سر شاخه هايم كابوس وار روييده اند از گرمي و حرارت بدن تو شرمشان آيد و جايشان را گلهاي زيبا معامله كنند - چيزي كه مدتها آرزوي من بوده است
بلبل ما فكرش را كرده بود هيچ راهي براي او نمانده بود جز آنكه آنچه در فكرش مي گذشت را عملي كند ، براي او كه فرصت تجربه كردن عشق را پيدا كرده بود اين كار نه تنها دردناك كه برايش لذت بخش بود او حالا عاشق بود كه فرصت پيدا كرده بود به ديگران نيز ثابت كند
از زمين بلند شد و صفير كشان فرود آمد و خودش را به خارهاي بوته زد - خارهاي تيز و بي رحم تا جان در بدنش فرو رفتند بار ديگر از بوته دور شد تا اوج بگيرد و اين درد شيرين را بيشتر احساس كند باز فرود آمد اما هيچكدام از خارهي بي رحم نرم نشدند، بلبل اين عمل را بارها و بارها تكرار كرد . كم كم بي رمق شده بود ديگر از حرارت و گرمي چيزي باقي نمانده بود تمامش را به آن خارهاي سرد هديه كرده بود ، براي دفعه آخر خودش بر روي بزرگترين خار انداخت خار در قلب كوچكش فرو رفت اما او حتي يك ناله هم نكرد او كار خودش را كرده بود - همانجا در پاي بوته افتاد و در خون خود غلتيد . از گرمي و حرارت بلبل عاشق بوته شكفتن گرفت و در يك چشم به هم زدن گل سرخي زيبا كه حاصل جان بلبل بود بالاي بوته هويدا گشت ، حالا ديگر او بوته گل سرخ بود با گلي زيبا و سرختر از سرخ - گلي كه سرخي آن از سرخي خون عاشقي بود كه همانجا بي سرو صدا در حال جان دادن بود - اينها زماني اتفاق مي افتاد كه عمر روز به سر آمده بود و خورشيد بعد از چندين ساعت بخشش نور صحنه هستي را با نيستي عوض مي كرد - در آن هنگامه جان دادن بلبل و مباهات كردن بوته به گل سرخ - كودكي از خانه اي كه در آن نزديكي بود خارج شد ، تا چشمش به گل سرخ افتاد به طرفش دويد و بي اعتنا به همه چيز گل را از بوته جدا كرد آن را بوييد و به گوشه اي پرتاب كرد و رفت - خورشيد كم كم داشت خودش را پشت كوههاي خاكستري به غروب مي نشاند ، هوا سرخ شده بود و باد سردي مي وزيد صداي اذان در پشت كو ه ها به زحمت شنيده مي شد - در حاليكه بلبل در پاي بوته ، بي جان و خونين افتاده بود در گوشه اي ديگر گل سرخ ما در زير پاي انسان هاي بي رحم پرپر مي شد

No comments:

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...