Monday, August 23, 2004

روزگار غريبيست نازنين

به نام عشق
و در آن زمان كه عشق ميوه نايابيست و دست پر محبتی شقايق ها را لمس نمی كند، كدامين سوز خزانی بود كه بوی خوش عشق را از ديارمان بُرد ‎و كدامين دست يأس شقايق ها را چيد؟!
و در روزگاری كه قيمت عشق را به حراج يأس فروختند، كدامين تير خصم به سوی مرغ عشق نشانه رفت و كدام زشت جامه، گل های بهاری را چيد؟!
و در روزی كه خنده ها همه از روی رياست؛ و گل های ياس همه تشنه و مرغ عشق ها خسته از پرواز. و به آن زمان كه عصمت گل نايابيست و نسيمی نيست كه بويی از صداقت و مهر را به خانه ها آورد.
بازارهای داغ دروغ، نگاه های پر كينه، چشم های شهوت و سينه های مالامال از حسد. قلب های تهی از عشق و دست های آلوده به گناه.
و گذر كاروان عمر از ميان باغ های سوخته و درختان بی ثمر و چاه های خشكيده.
چه سود كه ما را بال پرواز نيست و صد افسوس كه روح كوچكمان گنجايش اين همه محبت و عشق را نداشت.
برای شادی روح عشق فاتحه ای نمی خوانی؟

No comments:

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...