Friday, July 09, 2004

پرستوي عاشق

به نام عشق
(اين آدرس رو هم همزمان كليك كنيد تا با اين موزيك متن رو بخونيد)
http://24-7media.de/

در گيلان و مازندران افسانه اي است كه مي گويند:هر كس
پرستويي را بكشد دلش پر از
غم و رنج مي شود و ....

قصه غصه ما

تو در آن رخت سپيد
با دو صد عشق و اميد
عازم خانه بختت شده اي
همه جا هلهله و شادي شور
همه جا غرق به نور

دست زيباي تو در دست جوان دگري است
و دل تنگ من از غصه چو يك كاسه خون

از كنارم چو غريبان دگر مي گذري
خوش و بش مي كني و ميپرسي
كه چرا غمگيني؟
به چه مي انديشي؟

تو بگو اي همه هستي تو بگو.
تو بگو من به چه مي انديشم
و چرا غمگينم؟

به همين آساني قصه غصه ما يادت رفت....

من و تو در دل كوههاي بلند
در دل مرتع سبز
در همان نقطه كه گاو محلي مي خوابيد
يادت است.. آنچه به هم مي گفتيم

به گمانم كه تو ده سالت بود
و من آنروز كمي از تو قوي تر بودم
قد من هم كمي از قد تو بالاتر بود

يادت است.. ميوه دلخواهت را من برايت مي چيدم
و تو هم در عوض پاي گل آلود مرا مي شستي

من برات خونه بنا مي كردم
خونه اي از گل سرخ
بسترش ياس سپيد
درش از زنبق زرد
سقفش از شاخه بيد
و تو در عالم خود غرق رويا بودي
آن چنان بود كه من كاخ آمال تو را مي سازم
و به نگاهي كه سراپاي مرا مي لرزانيد
ناگهان پرسيدي: من و تو كي زن و شوهر مي شيم؟
و سپس خنده كنان پا به فرار
در كف نرم و دل انگيز زمان
روزها ماه شدند ماه سال و چند سالي طي شد...

به همان زيبايي
يادت است.. آن شب سرد
كه در آن كوچه تنگ
پاي تو خورد به سنگ
و من از درد به خود پيچيدم
و تو در آغوش من افتادي
ومن اولين بار چنان حس كردم
كه به رگهاي تنم
جاي خون شيره داغي است روان
شايد آنروز نمي دانستي
كه تو هم در بغلم لرزيدي

اولين بوسه ما يادت هست
طعم شيرين لبت چون مي ناب
لحظه اي مستم كرد
رخوت و سستي شيريني بود
چشم افسونگر و زيباي توهم
مست و سنگين شده بود

زير آن شاخه سرسبز بلوط
در دل كوه بلند
عاقبت عقد خدايي بستيم
ماه در سقف زمان مي خنديد
كوه و صحرا
همه جا روشن شده بود
آنچنان بود كه در آن شب سرد
آسمان جشن و چراغاني داشت
و ملائك همه مي رقصيدند
آنطرف بقعه شهزاده حسن
زير مهتاب دل انگيز غروب
شاهد پاكي اين پيمان بود
اولين ماده پيمان من و تو اين بود

به همين شاه غريب تا پسين لحظه مرگ من و تو... يا تو يا مرگ ..همين....

وبدينسان من و تو هم قسم و آيه شديم

يادت است.. آن دو پرستو كه به صد عشق و اميد
زير شيرووني بقال گذر
خونه عشق بنا مي كردند
و تو آنروز يكي را كشتي
جفت بيچاره او همه جا سر مي زد
همه جا مي ناليد تا بيابد اثر گمشده اش
دل بيچاره ام از شومي اينكار گواهي مي داد
و به ناچار در آن تنگ غروب
بر در بقعه شهزاده حسن
صورتم را به زمين مي سودم
تا خداوند به جاي تو مرا به غم و رنج گرفتار كند
و من امروز عيان مي بينم
كه دعاي دل بيچاره من مستجاب در شهزاده شده....

تو در آن رخت سپيد
با دو صد عشق و اميد
عازم خانه بختت شده اي
همه جا هلهله و شادي و شور
همه جا غرق به نور

دست زيباي تو در دست جوان دگري است
و دل تنگ من از غصه چو يك كاسه خون
از كنارم چو غريبان دگر مي گذري
خوش و بش ميكني و مي پرسي
كه چرا غمگيني؟
به چه مي انديشي؟
تو بگو اي همه هستي تو بگو
تو بگو اي كه عروس دگراني تو بگو
تو بگو من به چه مي انديشم...
ياد شهزاده حسن مي افتم
ياد آن لحظه در آن تنگ غروب
كه از اعماق دلم صورتم را به زمين مي سودم

به پرستو كه چو من جفت خود از دستش داد
به همان لحظه تلخ كه پرستو همه جا سر مي زد
تا بيابد اثر گمشده اش

به همان لحظه كه از شومي اينكار تو مي ترسيدم
به همان لحظه كه بر وحشت من خنديدي
به همان لحظه كه گفتي
من و تو كي زن و شوهر مي شيم؟
به همان لحظه كه گفتي
به همين شاه غريب
تا پسين لحظه مرگ من و تو
يا تو يا مرگ
همين...
تو بگو من به چه مي انديشم
تو بگو اي كه عروس دگراني تو بگو


به همين آساني
قصه غصه ما يادت رفت...؟!


No comments:

    من که حیران ز ملاقاتِ توأم                   چون خیالی ز خیالاتِ توام     به مراعات کنی دلجویی                  وه که بی‌دل ز مراعاتِ تو...